قضیه‌ی رئیس ملون، دزدان دریایی و برهان خلف

روزهای اولی که این‌جا استخدام شدم مصادف شده بود با رفتن ناگهانی یکی از کارمندان، کار بهتری پیدا کرده بود و چون تعهد خدمتی هم این‌جا نداشت به راحتی رفته بود، رئیس وقت هم بابت این کار کارمندش حسابی شاکی بود و مدام بدگویی او را می‌کرد، بد و بیراه می‌گفت و از روابطش به حق و ناحق استفاده و سواستفاده می‌کرد تا سنگی جلوی پایش بیاندازد.

در همان روزها برای کاری در دفتر رئیس بودم که آن کارمند سابق و مغضوب حال درگاه ریاست وارد شد، تصورم این بود که الان قرار است یکی به دو کنند و حداقل کار به گله گذاری بکشد اما بعد از سلام و احوال پرسی ذکر خیر رئیس از مرئوس بود و ابراز دل تنگی... بعد هم کارمند تقاضای نامه‌ای داشت که با دستور و سفارش رئیس بدون هیچ معطلی صادر و تحویل شد.

شاید از نظر سیاست و روابط و ضوابط اداری ما این رفتار و مانند آن مرسوم باشد و عرف جامعه‌ی ما محسوب شود اما پذیرشش برای من سخت بود. با خودم گفتم من اگر از کسی بدم بیاید از در و دیوار خانه‌اش هم بدم خواهد آمد، مسیرم را کج می‌کنم که از کوچه‌اش هم رد نشوم.


امروز ایمیلی از مدیر یکی از سایت‌هایی که عضو بوده‌ام رسید که بلافاصله بدون باز کردنش، تیک کنارش را زدم و پاکش کردم... دلیلش هم من را به یاد این خاطره‌ای انداخت که در بالا نوشتم.

این سایت مربوط به یک نرم‌افزار آموزش زبان بود که اتفاقا محتوای پرباری هم داشت، شامل چندین دوره‌ی آموزش زبان با سطح‌بندی و کیفیت عالی می‌شد و در کنار این نرم‌افزار یک فروم پر بار از کاربران و مدرسان داشت که چالش‌هایی برگزار می‌کردند و متن‌های آموزشی و انگیزشی می‌نوشتند و خلاصه کنم یکی از بهترین منابع در نوع خودش بود و تصور می‌کنم که هنوز هم هست.

البته هزینه‌ای هم بابت خدماتشان می‌گرفتند اما به نسبت خدماتی که می‌دادند اندک بود. یکبار یکی از مدیران در فروم نوشته بود که ما دوره‌هایی که ارائه می‌کنیم را خریده‌ایم و پولش را تمام و کمال پرداخت کرده‌ایم.

من که کنجکاو شده بودم که با این قیمت دلار چطور این دوره‌ها را خریده‌اند به صاحبین این آثار ایمیل زدم و سوال کردم و همگی این ادعا را رد کردند و با عبارتی نظیر Pirates در مورد این نرم‌افزار نوشتند.

وارد فروم شدم و در یک پست عمومی عین این پاسخ‌ها را تحویل مدیر دادم و نوشتم که ادعای دروغی در مورد کپی رایت محصولتان کرده‌اید. پاسخی هم که من دادند اصلا قانع کننده نبود، کلا پرت و پلا گفتند از قصدشان و ایمیل‌ها و تحریم و بلوکه شدن پول‌های ایرانی‌ها در آمریکا و... که هیچ کدام جواب من نبود، من گفتم چرا ادعای دروغ کردید؟ برای بازار گرمی؟ برای تبلیغات و سودجویی؟ من توقع پرداخت حق کپی رایت نداشتم من را این ادعای دروغ آزرد.


همین دلیلی شد که عطای این نرم‌افزار را به لقایش ببخشم و این همه چرت و پرت نوشتم که بگویم که چرا آن ایمیل را پاک کردم، بابت وقتی که با خواندن این مطلب از شما گرفتم، عذرخواهی می‌کنم :)


پی‌نوشت:  در ریاضی دوران دبیرستان درسی داشتیم به نام برهان خلف، می‌گفت با هزار مصداق نمی‌شود ادعایی را ثابت کرد اما با تنها یک مثال نقض می‌توان صحت یک قضیه را کامل رد کرد. این برهان خلف حسابی در زندگی من جا دارد، اگر کسی ادعای برحقی و معصومیت کند و یک خلافش برایم ثابت شود بالکل حذفش می‌کنم. مگر اینکه آن ادعا را نداشته باشد.



۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

سخت و سخت‌تر

صدرا مطلب خوبی نوشته بود که یک بخشش عجیب به دلم نشست، با هم بخوانیم:

«شاید وقتی داری فکر میکنی که شجاعت به خرج بدی و بری بزنی تو گوش آدمی(نه لزوما فیزیکی) که زیرآبت رو زده، کار سخت واقعی این باشه که بهش لبخند بزنی و شرایط رو عادی نگه داری که مشکل از این بزرگتر نشه.»


با این قسمت مطلبش انگار همذات پنداری* می‌کردم، به من یادآوری کرد که سال گذشته همین موقع‌ها کار سخت‌تر را انجام دادم و البته نتیجه‌اش را هم امسال گرفتم. کاری کردم که اگر شرایط متفاوت بود و عدالتی جریان داشت و حق و ناحق از هم جدا بودن هرگز انتخاب من نبود.


امروز مطلب دیگری خواندم از لافکادیو، که دقیقا همان برداشت من را از مطلب صدرا را تداعی می‌کرد اما به زبانی دیگر:
«اون روز من فهمیدم هر کسی هرچقدرم اذیت‌مون کنه زخمی کردنش یا درد کشیدنش نمی‌تونه حال ما رو بهتر کنه. بهترین کار اینه که دعا کنیم حالش خوب بشه و نیازی نداشته باشه که ما رو اذیت کنه تا حالش بهتر بشه.»


شاید هر دو این مطالب یادآور این بیت جاودانه‌ی لسان‌الغیب باشند که فرمود:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا


با دشمنان مدارا کردن آسان نیست، شاید انتقام در لحظه آسان‌ترین تصمیمی هست که میشه گرفت، اما نه حال ما را بهتر می‌کنه و نه شرایط ما را در آینده. هم خاطره‌ی بدی برای ما به یادگار می‌ذاره، یعنی حال و گذشته و آینده‌ی نابود شده.


پی‌نوشت: همذات پنداری را به اشتباه همزاد پنداری ننویسیم.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

خانم لیلی، آقای مجنون

منصور ضابطیان که معرف حضورتان هست، همان مجری برنامه‌ی رادیو هفت*، دست به کار ارزشمندی زده و در یک پادکست چهل دقیقه‌ای قصه‌ی عاشقانه‌ی لیلی و مجنون را برای ما تعریف کرده.


به قول خودش: بعضی روایت‌ها، اتفاق‌ها و قصه‌ها به شدت در زندگی ما جریان دارند بدون آنکه از واقعیت آن‌ها خبر داشته باشیم. ما از اون‌ها استفاده می‌کنیم ولی اگر از ما بپرسند از ماجرای چیزی که ازش استفاده کنی چه اطلاعی داری شاید نتونیم بیش از چند کلمه صحبت کنیم. داستان لیلی و مجنون یکی از این داستان‌هاست.


در این پادکست ضابطیان در مورد اینکه لیلی و مجنون کی بودند، داستان عاشقانه‌شون چی بود و سرنوشتشون به کجا رسید توضیح میده، میگه که چطور شد که نظامی این داستان را روایت کرد و پس از اون چه کسانی به این روایت را بازتعریف کردند.


این پادکست پر است از موسیقی‌های دلنشین و رنگارنگ و همچنین به حضور این دو شخصیت در عرفان، مذهب، فرهنگ و سینمای ما هم اشاره می‌کنه.


شنیدن این پادکست هم لذت بخشه و هم می‌تونه تلنگری برای ما باشه که نسبت به ادبیات غنی‌مان غافلیم و حتی شاهکارهای ادبی سرزمین‌مون را خوب نمی‌شناسیم.


این پادکست را می‌توانید از کانال منصور ضابطیان و یا از طریق اپلیکیشن فیدیبو بشنوید.


پی‌نوشت: منصور ضابطیان برای من بیش از آنکه یادآور برنامه رادیو هفت باشه، نویسنده‌ی سفرنامه‌های جذابش یعنی مارک و پلو، مارک دوپلو، برگ اضافی، سپاستین و چای نعنا است، شما هم این سفرنامه‌ها را بخوانید که از قدیم‌الایام گفته‌اند وصف العیش نصف العیش.


خانم لیلی و آقای مجنون

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

به شنل هری پاتر احتیاجی ندارم

عالمه مطلبی نوشته با عنوان «ملت همیشه در صحنه» و یکی از رذالت‌های اخلاقی جامعه که او را  آزارده خاطر کرده توصیف کرده، «قضاوت کردن دیگران» و آرزو کرده که کاش شنل هری‌پاتر در دنیای واقعی هم بود تا او خودش را دید این بداخلاقان مخفی می‌کرد.

این چندمین مطلب مشابهی بود که اخیرا در این زمینه می‌خواندم، بیرون از فضای مجازی هم بارها از اطرافیانم شنیده‌ام که از انجام کار دلخواهشان را به خاطر نگاه و قضاوت دیگران منصرف شده‌اند.


اما این نظر من نیست، من فکر می‌کنم پوشیدن شنل هری‌پاتر کار درستی نیست، این که من به خاطر قضاوت‌های نابجا از علاقه‌ام صرف نظر کنم یعنی حکم این قاضیان بی‌شمار اطرافم را بی‌چون و چرا پذیرفته‌ام.

چند سالی است مسیر چند کیلومتری خانه تا محل کارم را با دوچرخه طی می‌کنم،  دوچرخه‌سواری را دوست دارم، با نشاط به محل کار می‌رسم، عقلم هم این کار را تایید می‌کند می‌گوید برای سلامتی‌ام مفید است. اما دیگران چه فکر می‌کنند؟ مهم نیست، یک بار همکارم می‌گفت، در این مسیر، هر روز چند هزار نفر عبور می‌کنند، همه هم با موتور و ماشین و اتوبوس، و فقط تو با دوچرخه‌ای، مثل بقیه باش، به تو می‌گویند خل. جواب دادم، از این قضاوتشان خوشحالم، منفی در منفی می‌شود مثبت.

عزیزی می‌گفت من از این که دیگران غیبتم کنند خوشحال هم خواهم شد، من امروز حرفش را بهتر درک می‌کنم.

موقع دویدن‌هایم هم بارها مسخره‌ شده‌ام. من هم می‌توانستم بجای دویدن در جاده‌ای که دوستش دارم، بروم در یک باشگاه تا بجای تمسخر دیگران روی تردمیل بدوم و بجای قضاوت‌های دیگران بوی عرق تن بدنسازان را تحمل کنم، اما این کار را نکردم، چون من هستم که برای خودم تصمیم  می‌گیرم و پوزخند علافان کنار جاده برای من اهمیتی ندارد. حتی قدرت می‌گیرم برای ادامه مسیر، با این کار اراده و برتری خودم را به او هم نشان خواهم داد، انگار رقیبی که شکستش داده‌ام.


۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰

همه بجز اندکی

یکی از مادران در میانه‌ی روایتش در هفته‌ی چهل و چند نوشته بود: «لیس للانسان الا ما سعی» این آیه ترمزم را کشید، به یاد آنچه می‌خواهم و مدتی است برایش سعی نمی‌کنم افتادم، هشدار داده بود لیس للانسان بهش نخواهی رسید مگر...

این آیه را در نوجوانی از روی لوگوی موتور سیکلت یاماها ۱۰۰ مونتاژ ایران دوچرخ خوانده بودم، یک دایره بود داخلش یک کمک فنر و یک دو شاخه به نشانه‌ی فرمان، دورتا دورش هم این آیه را نوشته بودند با فونتی بولد.

سوره‌ی عصر هم با چنین الگویی هشدار می‌دهد «ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنو و وعملوا الصالحات» همگی در حال زیانید بجز آنانکه... اول همه را می‌گذارد کنار بعد خوب‌ها را سوا می‌کند. شعار اصلی اسلام هم همینطور لا اله الا الله هیچ خدایی نیست جز الله.


عزیزی می‌گفت پدرش از او پرسیده: علی چندتا رفیق داری؟ فکر کردم و گفتم یکی شاید هم دوتا و انتظار داشتم پدرم بگوید هزار دوست کم و یک دشمن زیاد است و نصیحتم کند ولی برخلاف تصورم تشویق هم کرد و گفت احسنت حالا قدر همین یکی دو نفر را بدان. می‌گفت حالا بعد از ۴۰ سال هنوز با این دو نفر رفیق هستم و از برادر به من نزدیک‌تر هستند.


اینکه همه و همه‌چیز خوب و ایده‌ال است شعاری بیش‌ نیست، باید خوب‌ها را سوا کرد و برای رسیدن به خوبی‌ها تلاش کرد و مداومت داشت.


یاماها ۱۰۰




۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱

وقتی همه چیز عادی است

چند وقت پیش که از بی‌سوادی دانشجو و کارمند و استاد، همه و همه حسابی عصبانی شده بودم به رئیس گفتم: از طرف من به بالا دستی‌تان بفرمایید حالا که به خاطر مصالح جیبتان کنکور را حذف کرده‌اید و هیچ شرط معدلی را هم جایگزیش نکرده‌اید، حداقل یک تست هوش ریون ساده از متقاضیان ورود به دانشگاه بگیرید تا خیالمان راحت باشد که طرف حسابمان شرایط نرمالی دارد. و اگر به مقدساتتان توهین نمی‌شود بگویید به جای حساب و کتاب در مورد چند تکه بودن کفن میت و شک بین ۳ و ۶، در مصاحبه پذیرش اساتید از آن‌ها امتحان املا بگیرند تا مشخص بشود آیا بلدند هفده و هیجده را درست بنویسند یا نه!؟

امروز مدیر سوگلی همان رئیس، که نامش مزین به پیشوند «دکتر» هم هست، به ارباب رجوعش می‌گفت: بله فلان روز تشریف دارم!


یک زمانی مدیری زیر و زبر «بسنده» را قاطی کرده بود و گفته بود «بَسْنَده می‌کنم» و تا مدت‌ها شده بود سوژه‌ی عام و خاص اما متاسفانه حالا برایمان عادی شده.

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

کاری که از من ساخته است

شهر ما با حدود ۵۰ هزار نفر جمعیت کتابفروشی نداشت، یعنی قبلا داشته ولی آن‌ها هم کم کم فقط کتاب‌های دانشگاهی و کمک درسی آورده‌اند و بعدا هم شده‌اند لوازم‌التحریری تنها.

با یکی از آن قدیمی‌هایشان صحبت می‌کردم می‌گفت از شروع کارم تا اواسط دهه هفتاد کتاب هم می‌فروختیم ولی از آن به بعد دیگر هر چه آوردیم ماند روی دستمان؛ دهه شصت فروش کتاب عالی بود.


البته در سطح شهر کتابخانه‌ی عمومی هست که آرشیو خوبی بخصوص در حوزه‌ی ادبیات کلاسیک و کتب مرجع دارند ولی نمی‌دانم چرا از یک سالی به بعد شده‌اند دشمن انتشاراتی‌های درست و درمان، اعتنایی به تازه‌های نشر هم ندارند.


اما جدیدا یک جوان کاری در حد توانش کرده، در لوازم‌التحریری‌اش چند قفسه کتاب هم اضافه کرده، با خوش سلیقگی‌اش بهترین‌ کتاب‌ها را گلچین می‌کند تا برای فروش عرضه کند و با این کار توانسته کمیت را با کیفیت کتاب‌های موجودش جبران کند. خیلی هم باهوش و تیزبین هست و سعی می‌کند کتاب‌های مورد پسند مشتریان همیشگی‌اش را بشناسد و کتاب‌هایی در آن ژانرها را همیشه موجود داشته باشد. ولی خب هنوز که هنوز است دخل مغازه از فروش لوازم‌التحریر تأمین می‌شود و شاید کتاب‌ها دلخوشی او و اندک مشتریانش هستند.

به او گفتم می‌ترسم به زودی حوصله‌ات سر برود و کتاب‌ها را جمع کنی، گفت فعلا سعی می‌کنم طاقت بیاورم. گفتم باید کاری کنیم، گفتم من هر کاری از دستم ساخته باشد انجام خواهم داد، تبلیغ می‌کنم چهره به چهره و فکرش را کردم و گفتم در مورد کتاب‌هایی که می‌خوانم چند سطری خواهم نوشت شاید گروه بیش‌تری را با خودمان همراه کنیم.


کارم را با نوشتن در مورد کتاب‌های داستان فوتبالیست‌ها و ساپی‌ینس شروع کردم، همان ها که این‌جا و آن‌جا قبلا نوشته بودم، البته با اندکی تفاوت، آخر هر نوشته هم آدرس کتابفروشی‌اش را نوشتم و فرستادم به تلگرامش تا بگذارد داخل کانال کتابفروشی، متن را برای یک سایت محلی پر بیننده هم فرستادم. آن‌ها هم منتشرش کردند.


دیروز پیام داد یکی آمده و سراغ کتاب ساپی‌ینس را گرفته، قند در دلم آب شد.


این هم از سومین مطلب که در مورد کتاب «شازده کوچولو» برای کانال این کتابفروشی نوپا نوشتم:

این که من بخواهم کتاب «شازده کوچولو» را معرفی کنم همانقدر کار مسخره‌ایست که بگویم می‌دانید تیم فوتبال یک ورزش تیمی توپی است!؟ اما متاسفانه آنقدر کتابخوان‌ها کم شده‌اند که می‌شود پرفروش‌ترین و پر‌ترجمه شده‌ترین کتاب دنیا را معرفی کرد و انتظار داشت که برای گروهی از خوانندگان حرف تازه‌ای زده باشی درست مانند اینکه اینجا بخواهم در مورد قوانین ورزش کرلینگ صحبت کنم.

البته بر عکس کتاب، گوشی‌های هوشمند و شبکه‌های اجتماعی میان مردم فراگیر شده‌اند، که می‌توان اطمینان داشت که  B612 را می‌شناسند اما به عنوان نام یک اپلیکیش و نه سیاره‌ی کوچکی که شخصیت اصلی داستان ساکن آن‌جاست و همین طور احتمالا جملات زیبای گفتگوی شازده کوچولو و گل سرخش را بارها بین گروه‌ها و کانال‌هایشان رد و بدل کرده‌اند بی آنکه بدانند ماجرایش از چه قرار است.

بگذریم کار من تاسف خوردن نیست من باید برای مهجوریت کتاب کاری کنم، بنا به آن چه که قادر به درک آنم و از دستم ساخته است. شازده کوچولو  نوشته «آنتوان دو سنت اگزوپری» را انتخاب کرده‌ام چون هم کتاب خوش‌خوانی است که هم دانش‌آموز نوجوان ما از خواندنش لذت خواهد بود و هم بزرگسالان ما.  متن داستان هم سراسر بیان عشق، دوست داشتن، امید و وفاداریست که همه‌ی ما محتاج آنیم که این‌ احساسات را در خودمان بپرورانیم.

شازده کوچولو تا به حال به بیش از ۳۰۰ زبان و گویش مختلف ترجمه شده و در ایران هم بیش از ۱۰ ترجمه از این کتاب موجود است. که ترجمه احمد شاملو و محمد قاضی و ابوالحسن نجفی از مابقی مشهورترند و بیش‌تر از آن‌ها استقبال شده است.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

ما چگونه ما شدیم؟

اجازه بدهید چند سوال از شما بپرسم. به نظرتان ما انسان‌ها کی به وجود آمدیم؟ چگونه؟ چند سال پیش؟ نخستین بار کجا زندگی می‌کردیم؟
دیدگاه‌تان دینی است؟ پدر و مادر همه‌ی ما آدم و حوا هستند که خداوند در بهشت برین، آن‌ها را از گل آفریده و با دمیدن روحش جانشان بخشیده، از میوه‌ی ممنوعه خورده‌اند به زمین فرستاده شده‌اند. صاحب فرزندانی شده‌اند، هابیل و قابیل و دخترانشان و ما از نسل آنانیم.

یا دیدگاهتان اساطیری است؟ اهورا مزدا کیومرث را آفرید، سی سال به تنهایی در کوهستان زندگی کرد و پس از مرگش از خاک او در مهرگان مشی و مشیانه روییدند و از پیوندشان انسان‌ها متولد شدند، سیامک و فرزندش هوشنگ...

آیا از روز نخست پیدایشمان، به همین شکل و قیافه و هیبت بودیم؟ آیا همگی از یک پدر و مادریم؟ چرا عده‌ای سفید پوست و عده‌ی دیگری زرد و سیاهند؟
 
از راز بوجود آمدنشان بگذریم، سوالی دیگر پیش می‌آید. این انسان از روز اول چطور زندگی می‌کرد؟ کجا زندگی می‌کرد؟ چه می‌خورد؟ چطور از خود در مقابل خطرات محافظت می‌کرد؟ گرما و سرما را چگونه تحمل می‌کرد؟ چطور با دیگر انسان‌ها ارتباط برقرار می‌کرد؟

باز به آموخته‌های مذهبی‌تان مراجعه می‌کنید؟ کلمات را از خداوند گرفت و از روز نخست آدم با خدا و شیطان و حوا و فرزندانش تکلم می‌کرد؟ هابیل چوپان بود و قابیل کشاورز؟ این ها را از پدرشان آموخته بودند و او از خداوند؟

یا به آنچه از اساطیر آموخته‌اید؟ هوشنگ آتش و آهن را کشف کرد؟ تهمورث خواندن و نوشتن؟

در مورد پیدایش بشر هزاران سوال برای ذهن‌های پرسش‌گر پیش می‌آید، همینطور هزاران پرسش دیگر در مورد سیر تاریخی زندگانی‌اش بر روی زمین، از روز نخستین تا به امروز و همینطور گمانه‌زنی‌هایی در مورد آینده و سرنوشتش.

کتاب «ساپی‌ینس، گشت و گذاری در تاریخ بشر» نوشته «یوال نوح حراری» که با ترجمه «محسن مینوخرد» توسط نشر چشمه منتشر شده است سعی می‌کند به این سوالات پاسخ دهد. این کتاب که با عنوان «انسان خردمند» نیز در سایر ترجمه‌ها منتشر شده است، با توجه به مستندات علمی موجود در مورد انسان نوشته است. از بدو پیدایشش تا امروز. اینکه چطور به وجود آمد، چطور توانست بماند و به جایگاه کنونی‌اش برسد.

این کتاب در مورد چهار انقلاب که زندگی بشر را دگرگون کرده‌اند صحبت می‌کند. انقلاب شناختی، انقلاب کشاورزی، انقلاب صنعتی و انقلاب علمی. همچنین کتاب در مورد مباحث مهمی چون به وجود آمدن شهرها، فرهنگ‌ها، امپوراطوری‌ها، پول، ادیان، حقوق بشر، مدرنیته و... بحث می‌کند.

و جالب‌ترین قسمت کتاب از نظر من نظریاتش در مورد آینده بشریت است، آیا نوع بشر به دست خودش نابود خواهد شد و یا به انسانی خداگونه تبدیل خواهد شد.

خواندن این کتاب را به همگی پیشنهاد می‌کنم، امیدوارم سوالات خوبی در حین خواندنش برایتان مطرح شود.




موافقین ۱ مخالفین ۰

تلنگری برای من

مریم بعد از دو ترم مرخصی باید برمی‌گشت دانشگاه تا آخرین واحدهایش را بگذراند، رفته و آیین را هم با خودش برده و حالا دومین شبی است که بدون آن‌ها مانده‌ام خانه، حسابی دلتنگشان شده‌ام و خواب هم از سرم پریده.

رفتم سراغ کتاب «هفته‌ی چهل و چند» و روایت «امیلی امرایی» را خواندم، از مادر شدنش نوشته بود و نگاه جنسیت زده‌ی جامعه که او و دیگران مادران فعال در اجتماع را قضاوت می‌کردند که نخواهند توانست مسئولیت مادری و اجتماعی‌شان را به درستی انجام دهند و یکی را فدای دیگری خواهند کرد. طعنه‌هایی که بر عکس مادران هرگز متوجه مردان نیست...

انگار تفأل فقط در انحصار دیوان حافظ نیست با هفته‌ی چهل و چند هم می‌شود فال گرفت. عزمم راسخ‌تر می‌شود برای تشویق مریم برای شرکت در آزمون دکترا.

امیلی امرایی از مادران موفق نوشته بود از الگویش سوزان سانتاگ که عکسش را دفتر کارش نصب کرده بود، که هم نویسنده‌ی قهاری بود و هم از پسرش نویسنده‌ی چیره‌دستی ساخت.

نوشته بود که نه تنها بعد از تولد پسرش سورنا که حالا ۳ ساله و نیمه شده زندگی کاری‌اش مختل نشده بلکه حالا زندگی‌اش منظم‌تر شده و برنامه‌ی لحظه به لحظه‌اش را می‌داند، و اینکه حتی از نگاه و تخیل کودکانه‌ی فرزندش الگو می‌گیرد و الان نویسنده‌ی بهتری است.

هفته‌ی چهل و چند
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

چنین کنند فوتبالیست‌ها

روایت مصور داستان فوتبالیست‌ها

معمولا کتاب‌هایم را با توجه به پیشنهاد‌ها، نام نویسنده و یا حداقل از روی ستاره‌های گودریدزش می‌خرم اما راستش در مورد این کتاب این گونه نبود، رفته بودم برای مریم کتاب هفته‌ی چهل و چندم را (طبق آن معیارهایی که گفتم) بخرم که این کتاب را از همان نشر(+) دیدم، تورقی کردم و نام چند فوتبالیست محبوبم را دیدم و خریدمش. و اتفاقا از خواندنش لذت فراوانی هم بردم.

حسی که به این کتاب داشتم، از همان جنسی بود که موقع خواندن کتاب «چنین کنند بزرگان» ویل کاپی داشتم. البته حسی ضعیف‌تر چون شخصیت‌های این کتاب بجای کلئوپاترا، اسکندر کبیر و نرون فوتبالیست‌هایی مثل مارادونا، فرانکو بارزی و اریک کانتونا هستند.

این کتاب در مورد حدود ۷۰ فوتبالیست مطرح نوشته شده است، از علت شهرتشان، از چیزهایی که به فوتبال مدرن اضافه کرده اند، از لحظات مهم حرفه‌ایشان و حتی حواشی عجیب و گاها منفی زندگی آن‌ها که باعث شده این کتاب رنگ طنز بگیرد، طنزی که گفتم از جنس کتاب چنین کنند بزرگان است.

پشت جلد کتاب در مورد قلم طنز نویسنده نوشته بود: ساختاری مثل کوه یخ دارد و رضایت عمیق‌تر زیر آب است و لایه‌ی اولیه‌ی لذت هر جوکی کمترین بخش آن.

پی‌نوشت:

البته این کتاب برای کسانی است که طرفدار فوتبال هستند و سایرین قطعا از خواندنش لذت کمتری می‌برند. من به شخصه از جام ملت‌های آسیای ۹۶ و جام جهانی ۹۸ همه فوتبال‌ها را خیلی جدی دنبال می‌کنم، هم اخبارش هم حواشی‌اش را، حتی بخش عمده‌ای از ویکی‌پدیا گردی‌ام فوتبالی است. اما باید اعتراف کنم که نزدیک به نیمی از آنچه در این کتاب خواندم برایم تازگی داشت و خواندن آنچه پیش از آن هم می‌دانستم برایم جذاب بود. چون شیوه نگارشش را دوست داشتم.

این کتاب البته در ادامه یک روایت مصور دیگر نگارش شده به نام روایت مصور تاریخ فوتبال، امیدوارم آن کتاب را هم به زودی و در فرصتی مناسب بخوانم.

گوشه‌ای از این کتاب را قبلا این‌جا نوشتم.



موافقین ۲ مخالفین ۰