یکی از اشکالات بیان که امیدوارم به زودی رفع بشه سیستم آمارگیرشه، به عنوان نمونه آمار زیر را ملاحظه بفرمایید:
سیستم آمارگیری بیان تعداد بازدیدکنندگان احتمالی را از تعداد نمایشها بیشتر اعلام کرده که منطقا غیرممکن است.(به ازای هر بازدیدکننده حداقل یک نمایش وجود دارد).
ایراد بعدی شمارش بازدیدهای مدیر وبلاگ است. گاه برای ویرایش قالب و یا مرور مطالب نوشته شده لازم هست که خروجی وبلاگ نگاهی انداخته شود. در سرویسهایی مثل بلاگر و وردپرس این بازدیدها محاسبه نمیشود اما بیان تفاوتی میان بازدید مدیر وبلاگ و بازدیدکنندگان واقعی قائل نمیشود.
مورد بعدی از نظر من عملکرد ناقص در تفکیک ورودیهایی است که از موتورهای جستجو به این جا میرسند، در حالی که مرجع تعدادی از نمایشها گوگل معرفی شده اما به نظر میرسد این ورودیها در قسمت ترافیک ورودی و عبارات جستجو شده سازگار نیست.
بیان همچنین قادر به تشخیص مرجع لینکهای ورودی از تلگرام و واتساپ و نظایر آن هم نیست.
اگر موقع نوشتن مطلب از دکمه ذخیره پیشنویس استفاده کنید، موقع انتشار تاریخ ثبت پیشنویس برای انتشار آن مطلب در نظر گرفته میشود که این مشکل باعث میشود مطلب شما در صفحهی وبلاگهای بروز شده دیده نشود.(این مورد ربط مستقیمی به سیستم آمارگیری نداشت، اما چون تنور انتقادات داغ بود ترجیح دادم نان این مورد را هم اینجا بچسبانم)
پینوشت: هرچند اکثر ما فقط دنبال فضایی برای نوشتن هستیم و این جزئیات باریمان اهمیت چندانی ندارند اما نقل است از رسول خدا که از کسی که سنگ لحد مردهای را کج و بیدت گذاشته بود انتقاد کرد و گفت: من می دانم که این گور و(ولحد آن) فرسوده می شود و میپوسد، لیکن خدا بنده ای را دوست دارد که چون کاری انجام دهد، محکم کاری کند و آن را درست و استوار به انجام برساند.
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
امروز ما را برای یک جلسهی آموزشی بیهوده کشاندند به مرکز استان، جدای از اتلاف بیتالمال و وقتی که از سی و چند نفر گرفتند و کارهایی که به خاطر این جلسه بر زمین ماند، جمله قصار! مدرس جلسه باعث شد که در موردش بنویسم.
مدرس در حال بیان افاضات بود که رئیسش و به طبع رئیس ما وارد شد، پس از ادای احترام، جناب مدرس خطاب به رئیس تازه وارد گفت هفتهی آینده از محتویات این جلسه از شرکت کنندگان امروز و غایبین امتحانی برگزار میکنیم به این بهانه که به نمرات برتر از دستان مبارک شما هدیهای داده شود.
کی ما اینقدر چاپلوس شدیم؟ در کتاب فارسی دبیرستان نوشته بود پش از حملهی مغول چاپلوسی در ایران باب شد، اما در مورد زمان شدت گرفتنش توضیح نداده بود.
این آقای رئیس کارمندی است مثل همین آقای مدرس، مثل من، مثل بقیهی خانمها و آقایانی که حاضر بودند. در حکم همهی ما هم نوشتهاند انجام امور محوله.
به معنای جملهاش دقت کنید، چندین نفر بیایند، وقت بگذارند به بهانه گرفتن هدیهای از دستان مبارک آقا.
جالب هم اینکه این افراد چاپلوسیها را باور میکنند، تصور میکنند واقعاً دستان مبارکی دارند.
به یاد ویدئوی دستبوسی در حرم امام رضا افتادم که بزرگ و کوچک خود را حقیر میکردند خم میشدند و دست A را میبوسیدند بی آنکه A دستش را عقب بکشد و مانع شود. چون A هم باور داشت که بوسیدن دستانش ثواب دارد.
عزیزی ذیل ویدئوی کوتاهی که از طلوع آفتاب در زمین از دریچه ایستگاه فضایی بینالمللی در کانالش به اشتراک گذاشته، نوشته:
این تصویر در عین اینکه شکوه و زیبایی دنیارو نشون میده ، کوچکی و حقارت رو هم نشون میده...
یه زمانی وقتی دعوای دو گروه یا دو نفر رو میدیدم با خودم میخندیدم میگفتم واقعا اون مساله چه ارزشی داره که اینطور دارن تو سروکله هم میزنن ... با خودم فکر میکردم که انسان وقتی جای «خدا» بشینه خیلی از اتفاقات و دعواها براش خنده دار میشه ...
باور دارم اگر انسانها میتوانستند «نگاهی از بالا» به همه وقایع و اتفاقات و آنچه که در دنیای ما رخ میده ، داشته باشن... خیلی از باورها به وجود نمیومد ، خیلی از جنگها اتفاق نمیافتاد و حتماً دنیای بهتری میداشتیم ... چون با علم به حقارت این دنیا و مافیها، خیلی از ادعاها و دعواها و مسائل جدی دنیای ما، براش شوخی میشد که ارزش فکرکردن و جنگیدن نداشت.
فقط یه نگاه محدود و حقیر میتونه دنیارو تا این حدی که ماها جدی گرفتیم جدی بگیره.
وقتی این نوشته و تعبیر زیبا را خوندم هوس کردم که من هم حاشیهای کنارش بنویسیم.
یکی از خوشبختیهام اینکه شهر کوچک و خلوتی زندگی میکنم، جایی که وقتی دلم برای آسمون تنگ شد به راحتی در اندک زمانی بتونم برم خارج از شهر و توی سکوت و تاریکی بنشینم به تماشای مزرع سبز فلک :)
و زیر گنبد مینا همان چیزی را بارها دیدم که از دریچهی ایستگاه فضایی میشه دید، عظمت دنیا و حقارت ما. اونجا احساس هیچ بودن بهم دست میده، هیچ و بیاهمیت. من بیاهمیت مشکلاتم هم بیاهمیته، احساس آرامش میکنم.
این سکه یک روی دیگه هم داره و اینکه من جزوی از این کل بیکرانه هستم، من جایی قرار گرفتم که امکان حیات دارم، من خیلی خوش شانسم. خالق این عظمت من را هم خلق کرده، من تنها نیستم. احساس آرامش میکنم.
پینوشت: توی این ویٔدئو شفق قطبی را دیدید؟ از دیدن رعد و برق لذت بردید؟
پینوشت ۲: کاش این عزیز نوشتن را شروع میکرد.
محمدمهدی در مطلبی که به معرفی کتاب «دختری از پرو» پرداخته نوشته بود: امشب باید از ماریو بارگاس یوسا تشکر کنم، به خاطر هدیهای که به من داد. به خاطر یکی از زندگیهای بیکم و کاستی که به من بخشید. خواندن "دختری از پرو" هیچچیز از تجربه یک زندگیِ کامل "دیگر" کم نداشت... من در این هفته، در لیما، پاریس، توکیو و مادرید بودم. من در این هفته، صاحب دو زندگی بودم.»
من هم این تعبیر را از محمدمهدی قرض میگیرم برای معرفی کتاب «هفتهی چهل و چند» که دیروز خواندنش را به پایان رساندم؛ این کتاب که بیست روایت از مادری در همین روزها است من را با خودش برد در کنار بیست خانواده مختلف و من از نزدیک شاهد معجزهی عضو جدید بودم که با ورودش همه چیز را دگرگون ساخت از ظاهر تا باطن و از رفتار تا افکار را.
از ریویوی الهام در گودریدز با این کتاب و نشر اطراف آشنا شدم، الهام پس از معرفی و گفتن نظرش در مورد کتاب نوشته بود: «و اینکه این کتاب هدیهی مناسبی است برای تمام کسانی که والد هستند یا در شرف آن.» من هم که همیشه به سلیقهی دوستانم اعتماد دارم، بلافاصله با کتابفروش جدید شهر، تماس گرفتم و در مورد کتاب پرس و جو کردم، گفت فعلا موجود ندارد ولی تا یکی دو روز دیگر برایم تهیه خواهد کرد. کتاب تنها چیزی است که دوست ندارم اینترنتی بخرم. کتاب را باید ورق زد، در دست گرفت، کاغذش را بو کشید، چند خطش را خواند... اصلا خریدن کتاب لذتی جدا از خواندش دارد.
کتاب که رسید رفتم برای تحویل دیدم کتابفروش با سلیقه سری کاملی از کتابهای نشر اطراف را آورده، در کنار هفتهی چهل و چند، داستان مصور فوتبالیستها را هم خریدم که قبلا در موردش نوشتم.
کتاب را به مریم هدیه دادم چون میدانستم خواندن روایتهای مادرانگی برای او جذاب است و گروهی در تلگرام دارد از مادران. خیلی از نکتهها را از همانها یاد گرفته. مریم که به خاطر گرفتاریاش کتاب قبلیاش را نیمه رها کرده بود، مجذوب این کتاب شد، در میانهاش پیشنهاد کرد که من هم بخوانم. حتی چند روایت را هم با هم خواندیم، برای هم و با صدای بلند :)
لذت کامل بردم از خواندن این کتاب. بیست روایت از تعامل با کودکی را میخواندم که یک سال و یک ماه و دو روز پیش پا به زندگیمان گذاشته بود. در این روایات از مشکلاتی گفته بودند که ما هم داشتیم، دغدغههای که ما هم داشتیم، آرزوهایی که ما هم داشتیم. و شنیدن کاری که آنها کردند و تصمیمی که آنها گرفتند برای ما هم جذاب بود و حتی در بعضی از موارد میتواست الگوی ما باشد.
در مورد یکی از روایتها قبلا اینجا نوشتم، تصورم این است که حتی کسانی که پدر یا مادر هم نشدهاند از این کتاب بهره خواهند برد، زیرا برخی روایتها به قدری زیباست که هیچ چیزی از یک داستان کوتاه خوب کم ندارد و گاه در میانهی روایت حرفهایی زده میشود که میشود چراغی را روشن میکند.
روزهای اولی که اینجا استخدام شدم مصادف شده بود با رفتن ناگهانی یکی از کارمندان، کار بهتری پیدا کرده بود و چون تعهد خدمتی هم اینجا نداشت به راحتی رفته بود، رئیس وقت هم بابت این کار کارمندش حسابی شاکی بود و مدام بدگویی او را میکرد، بد و بیراه میگفت و از روابطش به حق و ناحق استفاده و سواستفاده میکرد تا سنگی جلوی پایش بیاندازد.
در همان روزها برای کاری در دفتر رئیس بودم که آن کارمند سابق و مغضوب حال درگاه ریاست وارد شد، تصورم این بود که الان قرار است یکی به دو کنند و حداقل کار به گله گذاری بکشد اما بعد از سلام و احوال پرسی ذکر خیر رئیس از مرئوس بود و ابراز دل تنگی... بعد هم کارمند تقاضای نامهای داشت که با دستور و سفارش رئیس بدون هیچ معطلی صادر و تحویل شد.
شاید از نظر سیاست و روابط و ضوابط اداری ما این رفتار و مانند آن مرسوم باشد و عرف جامعهی ما محسوب شود اما پذیرشش برای من سخت بود. با خودم گفتم من اگر از کسی بدم بیاید از در و دیوار خانهاش هم بدم خواهد آمد، مسیرم را کج میکنم که از کوچهاش هم رد نشوم.
امروز ایمیلی از مدیر یکی از سایتهایی که عضو بودهام رسید که بلافاصله بدون باز کردنش، تیک کنارش را زدم و پاکش کردم... دلیلش هم من را به یاد این خاطرهای انداخت که در بالا نوشتم.
این سایت مربوط به یک نرمافزار آموزش زبان بود که اتفاقا محتوای پرباری هم داشت، شامل چندین دورهی آموزش زبان با سطحبندی و کیفیت عالی میشد و در کنار این نرمافزار یک فروم پر بار از کاربران و مدرسان داشت که چالشهایی برگزار میکردند و متنهای آموزشی و انگیزشی مینوشتند و خلاصه کنم یکی از بهترین منابع در نوع خودش بود و تصور میکنم که هنوز هم هست.
البته هزینهای هم بابت خدماتشان میگرفتند اما به نسبت خدماتی که میدادند اندک بود. یکبار یکی از مدیران در فروم نوشته بود که ما دورههایی که ارائه میکنیم را خریدهایم و پولش را تمام و کمال پرداخت کردهایم.
من که کنجکاو شده بودم که با این قیمت دلار چطور این دورهها را خریدهاند به صاحبین این آثار ایمیل زدم و سوال کردم و همگی این ادعا را رد کردند و با عبارتی نظیر Pirates در مورد این نرمافزار نوشتند.
وارد فروم شدم و در یک پست عمومی عین این پاسخها را تحویل مدیر دادم و نوشتم که ادعای دروغی در مورد کپی رایت محصولتان کردهاید. پاسخی هم که من دادند اصلا قانع کننده نبود، کلا پرت و پلا گفتند از قصدشان و ایمیلها و تحریم و بلوکه شدن پولهای ایرانیها در آمریکا و... که هیچ کدام جواب من نبود، من گفتم چرا ادعای دروغ کردید؟ برای بازار گرمی؟ برای تبلیغات و سودجویی؟ من توقع پرداخت حق کپی رایت نداشتم من را این ادعای دروغ آزرد.
همین دلیلی شد که عطای این نرمافزار را به لقایش ببخشم و این همه چرت و پرت نوشتم که بگویم که چرا آن ایمیل را پاک کردم، بابت وقتی که با خواندن این مطلب از شما گرفتم، عذرخواهی میکنم :)
پینوشت: در ریاضی دوران دبیرستان درسی داشتیم به نام برهان خلف، میگفت با هزار مصداق نمیشود ادعایی را ثابت کرد اما با تنها یک مثال نقض میتوان صحت یک قضیه را کامل رد کرد. این برهان خلف حسابی در زندگی من جا دارد، اگر کسی ادعای برحقی و معصومیت کند و یک خلافش برایم ثابت شود بالکل حذفش میکنم. مگر اینکه آن ادعا را نداشته باشد.
صدرا مطلب خوبی نوشته بود که یک بخشش عجیب به دلم نشست، با هم بخوانیم:
«شاید وقتی داری فکر میکنی که شجاعت به خرج بدی و بری بزنی تو گوش آدمی(نه لزوما فیزیکی) که زیرآبت رو زده، کار سخت واقعی این باشه که بهش لبخند بزنی و شرایط رو عادی نگه داری که مشکل از این بزرگتر نشه.»
با این قسمت مطلبش انگار همذات پنداری* میکردم، به من یادآوری کرد که سال گذشته همین موقعها کار سختتر را انجام دادم و البته نتیجهاش را هم امسال گرفتم. کاری کردم که اگر شرایط متفاوت بود و عدالتی جریان داشت و حق و ناحق از هم جدا بودن هرگز انتخاب من نبود.
شاید هر دو این مطالب یادآور این بیت جاودانهی لسانالغیب باشند که فرمود:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
با دشمنان مدارا کردن آسان نیست، شاید انتقام در لحظه آسانترین تصمیمی هست که میشه گرفت، اما نه حال ما را بهتر میکنه و نه شرایط ما را در آینده. هم خاطرهی بدی برای ما به یادگار میذاره، یعنی حال و گذشته و آیندهی نابود شده.
پینوشت: همذات پنداری را به اشتباه همزاد پنداری ننویسیم.
منصور ضابطیان که معرف حضورتان هست، همان مجری برنامهی رادیو هفت*، دست به کار ارزشمندی زده و در یک پادکست چهل دقیقهای قصهی عاشقانهی لیلی و مجنون را برای ما تعریف کرده.
به قول خودش: بعضی روایتها، اتفاقها و قصهها به شدت در زندگی ما جریان دارند بدون آنکه از واقعیت آنها خبر داشته باشیم. ما از اونها استفاده میکنیم ولی اگر از ما بپرسند از ماجرای چیزی که ازش استفاده کنی چه اطلاعی داری شاید نتونیم بیش از چند کلمه صحبت کنیم. داستان لیلی و مجنون یکی از این داستانهاست.
در این پادکست ضابطیان در مورد اینکه لیلی و مجنون کی بودند، داستان عاشقانهشون چی بود و سرنوشتشون به کجا رسید توضیح میده، میگه که چطور شد که نظامی این داستان را روایت کرد و پس از اون چه کسانی به این روایت را بازتعریف کردند.
این پادکست پر است از موسیقیهای دلنشین و رنگارنگ و همچنین به حضور این دو شخصیت در عرفان، مذهب، فرهنگ و سینمای ما هم اشاره میکنه.
شنیدن این پادکست هم لذت بخشه و هم میتونه تلنگری برای ما باشه که نسبت به ادبیات غنیمان غافلیم و حتی شاهکارهای ادبی سرزمینمون را خوب نمیشناسیم.
این پادکست را میتوانید از کانال منصور ضابطیان و یا از طریق اپلیکیشن فیدیبو بشنوید.
پینوشت: منصور ضابطیان برای من بیش از آنکه یادآور برنامه رادیو هفت باشه، نویسندهی سفرنامههای جذابش یعنی مارک و پلو، مارک دوپلو، برگ اضافی، سپاستین و چای نعنا است، شما هم این سفرنامهها را بخوانید که از قدیمالایام گفتهاند وصف العیش نصف العیش.