ویژگی مشترک نرم‌افزارهای وطنی

وبلاگ نویسی مطلب کوتاهی با چندین علامت سوال نوشته با این عنوان:‌ بیان را چه شد؟
 این علامت سوال برای خودم هم پیش آمده که چرا وبلاگ بیان مدت‌هاست بروز نمی‌شود و خبری از مدیرانش نیست؟
 این باعث شد که به یاد مطلبی بیافتم که سال گذشته برای یکی از نشریات محلی نوشتم و آن‌جا چاپ شد، تشابهی که علامت سوال بالا با مضمون این مطلب دارد دلیلی شد که آن را این‌جا هم منتشر کنم. البته امیدوارم حدس و گمان‌هایم غلط باشند.


چرا در انتخاب پیام رسان وطنی برای جایگزینی تلگرام مردد هستم؟
۱- چهار سال پیش از رونمایی گوگل از جی‌میل، در سال ۱۳۷۹ سرویس پست الکترونیک نوآور به زبان فارسی راه‌اندازی شد و به سرعت در میان کاربران ایرانی محبوبیت پیدا کرد و می‌توان ادعا کرد که بعد از سرویس‌های ایمیلی یاهو و هات‌میل دارای بیش‌ترین عضو شد.
کاربران قدیمی‌تر اینترنت به یاد می‌آورند که قبل از عرضه ویندوز ایکس‌پی و عمومی شدن استفاده از یونیکد در وب، خواندن و نوشتن متن‌های غیر انگلیسی به آسانی میسر نبود و به مقدماتی نیاز داشت و این سرویس فارسی زبان نعمت بزرگی برای کاربران ایرانی در آن سال‌ها بود.
با‌عرضه جی‌میل و ویژگی‌های منحصر به فردش از جمله تخصیص فضای یک گیگابایتی برای هر حساب کاربری (در آن زمان  نوآور و هات‌میل ۲ مگابایت و یاهو فقط ۴ مگابایت برای سقف استفاده‌شان تعیین کرده بودند)؛ نه تنها کاربران نوآور بلکه سایرین نیز به سمت سرویس دهنده برتر مهاجرت کردند.
 نوآور در حالی که تقریباً در جذب کاربر جدید شکست‌خورده بود، در اواخر دهه ۸۰ به یکباره و بدون هشدار قبلی به کار خود پایان داد و حتی دامنه‌اش به فروش گذاشته شد.
پیگیری‌های کاربران که آرشیو بعضا ارزشمند ایمیل خود را از دست رفته می‌دیدند نیز به جایی نرسید و داستان نوآور با آن قدمت به پایان رسید.

۲- عطا خلیقی سیگارودی، بهرنگ فولادی، و سهند قانون با راه اندازی پرشین بلاگ در خرداد ۱۳۸۱ آغازگر وبلاگ‌نویسی در ایران و عمومی شدن تولید محتوای فارسی شدند.
اگرچه این روزها با ظهور شبکه‌های اجتماعی و سیستم‌های پیام‌رسان موبایلی گرایش کاربران به وبلاگ نویسی و وب‌گردی بسیار کاهش یافته است اما در اوایل دهه ۸۰ دوران طلایی وبلاگ‌ها بود و بسیاری از روزنامه‌نگاران و اهالی رسانه‌ی شاخص فعلی، کار خود را از وبلاگ آغاز کردند و تأثیر گزاری فراوانی نه تنها در جامعه‌ی ایران بلکه در منطقه و جهان داشتند؛ برای نمونه می‌توان به تأثیر بلاگستان فارسی در عقب نشینی نشنال ژئوگرافیک در تغییر نام خلیج فارسی به عربی اشاره کرد.
برای خواندن بیش‌تر پیرامون این موضوع می‌توانید عبارت The Gulf You Are Looking For Does Not Exist. Try Persian Gulf را جستجو کنید.
و اما سرنوشت اولین سرویس دهنده خدمات وبلاگ ایرانی خوش نیست، در تابستان ۱۳۸۶ اعلام شد که دامنه پرشین بلاگ دات کام توسط یک هکر عراقی به سرقت رفته و از این پس کاربران از  بجای دامنه دات کام از دات آی آر استفاده کنند.
تغییر دامنه اگرچه در دسترسی به محتوا مشکلی حاصل نمی‌کرد اما وبلاگ را کامل از رونق می‌انداخت، شما در نظر بگیرید وبلاگی که پس چندین سال فعالیت در جستجوی بسیاری از کلمات کلیدی به صفحه اول موتورهای جستجو رسیده است به یکباره از این لیست حذف شود و جایگاهش را ناعادلانه به رقبایش ببخشد و برای رسیدن به جایگاه قبلی ماه‌ها و سال‌ها تلاش را پیش روی خود ببیند.
ادعای هک شدن پرشین بلاگ هرگز مورد پذیرش بسیاری از کاربران قرار نگرفت و بسیاری، آن را ترفندی برای فروش دامنه‌ی ارزشمند آن دانستند.

۳- کلاب فوتبال من یا مای اف سی، اولین بازی ایرانی تحت وب بود. این بازی که طراحی و اجرای آن کاملاً ایرانی بود در سال ۱۳۸۸ رونمایی شد؛ در این بازی استراتژیک هر کاربر به عنوان مربی، تیم خود را مدیریت می‌کرد و سعی می‌کرد که با روش خود تیم خود را به قهرمانی برساند.
این سایت برنده‌ی بهترین سایت بازی، در جشنواره وب سایت های ایران در سال ۱۳۸۹ و نیز برنده‌ی غزال زرین برای بهترین بازی آنلاین، در چهارمین جشنواره بازی‌های رایانه‌ای ایران در سال ۱۳۹۳ شد.
این سرویس دهنده‌ی ایرانی نیز در زمستان گذشته بدون اطلاع قبلی به کار خود پایان داد. مدیران شرکت توسعه‌دهنده این بازی نیز در این زمینه هیچ توضیحی ندادند.
نکته‌ی مهم اینکه این بازی کاملاً رایگان نیز نبود و برای دسترسی به برخی از بخش‌هایش کاربران هزینه‌هایی هم پرداخت می‌کردند. یعنی خریداران این سرویس، از بهره‌مندی از خدماتی که بابت آن پول پرداخت کرده بودند محروم شدند.

پی‌نوشت۱: پیامرسان محبوب ۴۰ میلیون ایرانی بالاخره با دلایلی که مسئولین برای آن ذکر کردند فیلتر شد و این روز‌ها از طریق رسانه‌ی ملی کاربران را به استفاده از موارد مشابه داخلی ترغیب می‌کنند،  اما موارد ۱، ۲ و ۳ و نمونه‌های مشابه فراوان دیگر من را در انتخاب سرویس پیامرسان داخلی برای جایگزینی تلگرام مردد می‌کند. از میان پیام رسان‌های سروش، بیسفون، آی‌گپ، گپ و ویسپی کدامیک در بلندمدت به قراردادی که با کاربران دارند وفادارند و کدامیک تنها با دنبال سودجویی آنی هستند؟ مدیران کدام یک از این سرویس‌ها پشتیبانی از نرم‌افزارشان را به مانند جذب کاربر در اولویت کارهایشان قرار می‌دهند؟ کدامیک به کاربرانشان احترام گذاشته و  خود را متعهد به حفاظت محتوای تولید شده آنان می‌دانند؟

پی‌نوشت ۲: نمی‌توان توقع مادام‌العمر بودن خدمات تحت وب را داشت، چرا که با پیشرفت تکنولوژی، وجود رقابت و گذشت زمان طبیعتاً هر سرویسی تاریخ انقضایی دارد و دیر یا زود بالاخره به پایان عمر خود خواهد رسید، همانطور که گوگل زمانی سرورهای سرویس محبوبش گوگل ریدر و شبکه‌ی اجتماعی اورکات را خاموش کرد، فیسبوک ادامه کار فرندفید را متوقف کرد و مایکروسافت اعلام کرد که از سال ۲۰۱۴ دیگر از ویندوز ایکس‌پی را پشتیبانی نخواهد کرد.
اما همه‌ این شرکت‌های بزرگ پیش از پایان کار محصولات و خدماتشان بارها و از طرق مختلف کاربران را در جریان گذاشتند و امکان پشتیبان گیری و مهاجرت به سرویس‌های مشابه را در اختیار آن‌ها قرار دادند.


۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰

یادی از دوست نادیده و ستایش بزرگ منشی سعدی

غرولند‌هایم را این‌جا کردم. حالا نوبت قسمت خوب ماجراست.

از طریق (مرحوم) فرندفید با وحیدو آشنا شدم و مدتی بعد از طریق (مرحوم) جی‌تاک هم صحبت. زمینه‌ی هم صحبتی‌مان هم علاقه‌ی مشترکمان به سعدی بود. من تازه با غزلیات استاد سخن۱ آشنا شده بودم و مشتاق و تشنه‌ی درک بیش‌تر بودم و وحیدو اهل موسیقی و هنر بود شناخت و درک بالایی از سعدی داشت.

تنها یک بار او را دیدم، از صندلی ردیف آخر تالار حافظ شیراز، جایی که وحیدو بر روی استیج به همراه گروه کر صمات والس شماره‌ی دو دیمیتری شوستاکویچ را اجرا می‌کردند۲، دیدار دیگری میسر نشد، در یکی دو قرار دوستانه‌ی مشترک بعدی هم جمعمان کامل نبود. درس من هم بالاخره تمام شد و از شیراز رفتم. وحیدو هم برای ادامه تحصیل از ایران رفت.

اما این دوستی نادیده همچنان دورادور باقی ماند. کتاب تاملی بر زندگی و آثار سلطان سخن سعدی و چند کتاب و سی‌دی دیگر را هم وحیدو بعدها برایم پست کرد. که همگی جز ارزشمندترین کتاب‌های کتابخانه‌ی کوچکم هستند.


خدایا هر کجا هست سلامت دارش.

و اما کتاب...
همه سعدی را به دو شاهکارش بوستان و گلستان می‌شناسند که اولی شرح جامعه‌ای آرمانی شاعر است و دومی پند و اندرز برای زندگانی در دنیای واقعی.
سعدی استاد غزل هم هست، غزلیات نابی که بر خلاف هم عصرش مولانا عشق را بجای آسمان‌ها در زمین می‌جوید.

اما این کتاب به ویژگی منحصر به فرد دیگری از سعدی هم اشاره می‌کند. چیزی که جای دیگری نخوانده بودم و ارادتم به او را صدچندان کرد. قصیده های سعدی.

نیک می‌دانید که قصیده قالب شعری است مخصوص مدح و ثنا و چه شاعران بزرگی که برای درهم و دیناری اندک در مدح سلاطین و حاکمان اغراق کرده‌اند و زندگانی‌شان را با همین صله‌ها گذرانده‌اند.

 اما سعدی اهل اعتدال است، اگر چه تخلص شاعرانه‌ی خود را از حاکم محبوب خود ابوبکر سعد زنگی گرفته اما هرگز شاعر دربار او نبوده و تنها دو شعر از هشت شعری که در مدح وی سروده در زمان حیات این حاکم بوده.
سعدی در قصایدش در جایی که محل دعا و جایگاه مرسوم تعریف و تعارف ممدوح است رندانه از اغراق می‌گریزد و گاهی بجای مدح به نصیحت رو می‌آورد و این نشان از تفاوت روحیه‌ی سعدی با دیگر شاعران است، خود ملاحظه بفرمایید:

پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی می‌کنم درویش‌وار

یا رب الهامش به نیکویی بده
وز بقای عمر برخوردار
----------
هزار سال نگویم بقای عمر تو باد
که این مبالغه دانم ز عقل نشماری

همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حق گذاری و بی حق کسی نیازاری
----------
به هر درم سر همت فرو نمی‌آید
ببسته‌ام در دکان ز بی خریداری

من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفه‌ای مرگ به ز بیماری
---------
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو در گذری کل من علیها فان
---------
عمرت دراز باد نگویم هزار سال
زیرا که اهل حق نپسندند باطلی

نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد 
تا بر سرش زعقل بداری موکلی


آری سعدی این چنین است و نه آن چنان، سعدی نه مبدع قصیده است و نه سرآمد  قصیده سرایان اما اینگونه نشان می‌دهد که «به اندازه‌ی بود باید نمود» و این درسی برای ما که مدت‌هاست با این فرهنگ بیگانه شده‌ایم.

سخن عشق حرامست بر آن بیهوده گوی
که چو ده بیت غزل گفت مدیحه آغازد

حبذا همت سعدی و سخن گفتن او
که ز معشوق به ممدوح نمی‌پردازد

پی‌نوشت:
۱- شعری است منتسب به حافظ:
استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

۲- تصورش را بکنید که آهنگ کلاسیک بی‌کلامی را گروه کُر اجرا کنند. فوق‌العاده بود.


۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

فرهنگ دولتی

کتاب «تاملی بر زندگی و آثار سلطان سخن فارسی (سعدی)» نوشته دکتر اسدالله نوروزی از نشر دانشگاه هرمزگان را خواندم. کتاب بسیار خوبی که اگر ناشرش یک جای دولتی نبود قطعا بیش‌تر شناخته می‌شد. اما این کتاب در همان چاپ اول و تیراژ پایین ۱۰۰۰تا مانده.

جستجو کردم دیدم حتی سایت آدینه‌بوک که منابع کاملی دارد تنها مشخصات شناسنامه‌ای کتاب را دارد و این کتاب آن‌جا عرضه نشده. نگاهی به سامانه‌ی SamanPL انداختم دیدم که از بین ۳۴۱۵ کتابخانه‌ی عمومی سراسر کشور فقط ۴ کتابخانه این کتاب را در مخزنشان داشتند که آن هم به احتمال زیاد کتاب‌های اهدایی بوده. و البته اطلاعات این کتاب مهجور در گودریدز هم موجود نبود و برای اولین‌بار خودم ثبتش کردم.

کتابی که چنین وضعیتی را دارد را حتی نمی‌شود معرفی کرد چرا که اگر خواننده‌ی وبلاگت را ترغیب کنی به خواندش دسترسی به کتاب برایش امکان پذیر نیست. مثل این است که من برای شما خواب خوشی که دیشب دیده‌ام را تعریف کنم، چیزی که هرگز شما به اصل آن را درک نخواهید کرد.

حیف صد حیف. این است نتیجه‌ی کارهای دولتی. اثر خوبی خلق می‌شود اما چون ناشر دولتی است و سود فروش کتاب اهمیتی برای مسئول انتصابی انتشارات ندارد کتاب در همان ۱۰۰۰ نسخه باقی می‌ماند. ۱۰۰۰ نسخه‌ای که معلوم نیست چند درصدش واقعا به بازار و دست خواننده‌ها رسیده و چه تعدادش را گذاشته‌اند که از طرف یک ارگان دولتی به جمعی کتاب نخوان هدیه بدهند. و از آن بدتر شاید تعدادی هم در انبارشان خاک می‌خورد.

پی‌نوشت: من بسیار خوش شانس بودم که کتاب به دستم رسیده، حتما در این مورد و محتوای کتاب بعدا خواهم نوشت. چرا که آن حکایتی است شیرین و با این اوقات تلخی یک جا نمی‌گنجد.

پی‌نوشت دیگر: متاسفانه/خوشبختانه گاهی می‌افتم روی دنده‌ی پیگیری. ایمیل نویسنده را پیدا کردم تا این مورد را با ایشان در میان بگذارم.  کاش کار را به فیدیبو و طاقچه و امثالهم بسپارند.
موافقین ۵ مخالفین ۰

نوروز بزرگ

دوم دبیرستان که بودیم معلم دوست داشتنی درس زبان فارسی، از همان ابتدای سال چند موضوع تحقیقاتی مشخص کرده بود که در طول سال تحصیلی انجامش بدیم. گروه گروه شده بودیم و به گروه سه نفره‌ی ما «نوروز» رسیده بود.

مطابق تمامی کارهای گروهی که یک نفر کار می‌کند و مابقی نظارت، مسئولیت انجام این تحقیق به طور کامل به من محول شد، که البته از بابت نه آن موقع و نه بعدا هیچ شکایتی نداشتم. بلکه بهانه‌ای بود برای کتاب‌خواندن آن هم کتاب‌های قدیمی‌تر. شاید بالغ بر ۱۰ کتاب در مورد ایران باستان خواندم، که با توجه به سنم و محیطی که در آن قرار داشتم، رضایتبخش بود. دلیل دیگر رضایتم از این بیگاری گروهی اندکی خودخواهانه است، تصورم این بود و هست که اگر آن دو عزیز قصد مشارکت در این امر را داشتند هرگز این کار به خوبی که انتظار داشتم انجام نمی‌شد.

شاید یکی از دلایل این خودخواهی تعریفاتی است که معلم فارسی از نتیجه‌ی کار کرد و باعث شد یک نوجوان همچنان کتاب‌خوان بماند. هنوز گاهی که آن معلم را زیارت می‌کنم اشاره‌ای به این تحقیق می‌کند، که دلم می‌خواد تقاضا کنم بدهد دوباره خودم بخوانمش اما این جا حس تواضع بر غرورم غلبه می‌کند و از این کار امتناع می‌کنم.

بگذریم. در این تحقیق جایی رسیده بودم به نوروز بزرگ یعنی روز ششم فروردین. در کتاب‌ها نوشته بود که در گذشته جشن اصلی نوروز در این روز بوده، سنتی که با گذشت زمان فراموش شده. در مورد ریشه‌ی نوروز بزرگ آمده بود که اهورا مزدا آفرینش زمین و آسمان را در روز اول نوروز شروع کرد و روز ششم آفرینش با خلق انسان به پایان رسید سپس اهورا مزدا بر تخت پادشاهی تکیه زد.

جالب‌تر از کشف یک روز باستانی که بقیه از آن بی‌خبرند تطابقش با آیه‌ای بود که در کتاب قرآن همان سال داشتیم: الله الذی خلق السموات و الارض فی سته الایام ثم استوی علی العرش. این آیه دقیقا بیان همان داستان بود فقط بجای اهورا مزدا شده بود الله و بجای تخت پادشاهی، عرش الهی.

همین شد مایه‌ی شک و یقین. شک به این که چرا در رساله‌ی توضیح‌الامسائل فلان مرجع اوستا را از جانب خداوند نمی‌داند در حالی که درون مایه‌اش با قرآن تفاوتی ندارد( پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را هم برای خودم ایمان، تقوا و عمل صالح تعبیر می‌کردم) و یقین به این که پس کلام کلام درستی است که همگی بر آن تاکید دارند.

امروز پنجم فروردین هست و فکر کردم روز مناسبی است برای نوشتن این خاطره.


پی‌نوشت: سال نو همگی مبارک باشه، امیدوارم به برنامه‌ریزی و نظم و البته توکل به آرزوهاتون در این سال برسید.
۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

اشکال در سیستم آمارگیر بیان

یکی از اشکالات بیان که امیدوارم به زودی رفع بشه سیستم آمارگیرشه، به عنوان نمونه آمار زیر را ملاحظه بفرمایید:


Wrong Stats


سیستم آمارگیری بیان تعداد بازدیدکنندگان احتمالی را از تعداد نمایش‌ها بیش‌تر اعلام کرده که منطقا غیرممکن است.(به ازای هر بازدیدکننده حداقل یک نمایش وجود دارد).


ایراد بعدی شمارش بازدیدهای مدیر وبلاگ است. گاه برای ویرایش قالب و یا مرور مطالب نوشته شده لازم هست که خروجی وبلاگ نگاهی انداخته شود. در سرویس‌هایی مثل بلاگر و وردپرس این بازدیدها محاسبه نمی‌شود اما بیان تفاوتی میان بازدید مدیر وبلاگ و بازدیدکنندگان واقعی قائل نمی‌شود.


مورد بعدی از نظر من عملکرد ناقص در تفکیک ورودی‌هایی است که از موتورهای جستجو به این جا می‌رسند، در حالی که مرجع تعدادی از نمایش‌ها گوگل معرفی شده اما به نظر می‌رسد این ورودی‌ها در قسمت ترافیک ورودی و عبارات جستجو شده سازگار نیست.


بیان همچنین قادر به تشخیص مرجع لینک‌های ورودی از تلگرام و واتس‌اپ و نظایر آن هم نیست.


اگر موقع نوشتن مطلب از دکمه ذخیره پیشنویس استفاده کنید، موقع انتشار تاریخ ثبت پیشنویس برای انتشار آن مطلب در نظر گرفته می‌شود که این مشکل باعث می‌شود مطلب شما در صفحه‌ی وبلاگ‌های بروز شده دیده نشود.(این مورد ربط مستقیمی به سیستم آمارگیری نداشت، اما چون تنور انتقادات داغ بود ترجیح دادم نان این مورد را هم این‌جا بچسبانم)


پی‌نوشت: هرچند اکثر ما فقط دنبال فضایی برای نوشتن هستیم و این جزئیات باریمان اهمیت چندانی ندارند اما نقل است از رسول خدا که از کسی که سنگ لحد مرده‌ای را کج و بی‌دت گذاشته بود انتقاد کرد و گفت: من می دانم که این گور و(ولحد آن) فرسوده می شود و می‌پوسد، لیکن خدا بنده ای را دوست دارد که چون کاری انجام دهد، محکم کاری کند  و آن را درست و استوار به انجام برساند.


۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰

دریاب دمی که باطرب می گذرد

به طور اتفاقی دو کتاب ظاهرا متفاوت را در چند روز گذشته خواندم. اولی «سفر به دور اتاقم» نوشته‌ی «اگزویه دومستر» از نشر ماهی که اخیرا از نمایشگاه کتاب یزد خریده بودم و دومی «حواس پرتی مرگبار» نوشته‌ی «جین واینگارتن» که به عنوان هدیه‌ی همراه فصلنامه ترجمان به دستم رسیده بود.

ماجرای کتاب نخست که در سال ۱۷۹۴ نگارش شده از این قرار است: افسری جوان در دوئلی پیروز می‌شود و دادگاه او را به ۴۲ روز اقامت اجباری در اتاق خودش محکوم می‌کند. او از این فرصت استفاده می‌کند و شرح حالی از خودش در ۴۲ فصل می‌نویسد و به گونه‌ی طنزآمیزی نام سفرنامه بر آن می‌گذارد. و در واقع این کتاب سفری است به دنیای افکار، اوهام، خیالات، احساسات نویسنده. او از خوانندگان کتابش هم می‌خواهد که از روشش متابعت کنند و قدم در این سفر درونی بگذارند:

بادا که تمام شوربختان، بیماران، بی‌حوصلگان جهان در پی من روانه شوند! بادا که خیل تنبلان فوج فوج به پا خیزند! ای کسانی که در پاسخ به غدر و خیانت کسان، خیالات شوم اصلاح یا گریز را به سر می‌پرورانید، ای کسانی که در خلوتگاه دنج خویش نشسته و تا ابد دست از جهان شسته‌اید، شما نیز بیایید. شما در هر لحظه از زندگی‌تان لذتی را از کف می‌دهید، بی آنکه حکمتی به دست آرید.
ما گلچین گلچین پیش می‌رویم و در مسیر سفرمان به ریش مسافرانی می‌خندیم که رم و پاریس را دیده‌اند. هیچ مانعی نمی‌تواند متوقفمان
کند و ما شادمانه تسلیم قوه‌ی خیال خویش می‌شویم و تا هر کجا خوش داشته باشد از پی‌اش می‌رویم.

و اما کتاب دوم(بخش نخستش) ماجرای یکی از بهترین ویولن‌نوازان دنیا، جاشوا بل، است که یک روز صبح در کنار راهروی یک ایستگاه مترو می‌ایستد و برخی از مهمترین قطعات تاریخ موسیقی را با استادی تمام می‌نوازد و برخلاف تصور، نوازندگی جاشوا بل توجه کسی را جلب نمی‌کند و مردم با عجله و بی‌اعتنا از کنارش می‌گذرند.

کتاب اول از لذت می‌گوید:
طبیعت مهربان چه گنج سرشاری از لذایذ را نصیب آن آدمیانی ساخته که قلبشان از هنر لذت بردن آگاه است. به راستی چه گونه گونه‌اند این لذایذ!

و اینکه هیچ کس و به هیچ روشی نمی‌تواند آدمی را از درک لذت محروم کند:
آیا حکم تبعید من به درون اتاقم، به قصد تنبیه من صادر شده بود؟ زهی خیال باطل! آن‌ها موشی را به انبار گندم تبعید کرده بودند.

اما کتاب دوم استثنایی قائل می‌شود، تنها کسی که قادر است مانع لذت بردنمان بشود خودمان هستیم. جاشوا سه روز پیش کنسرتی در همین شهر برپا کرده بود که هر بلیطش صد دلار فروخته بود، اما حالا بجز یکی دو نفر مابقی ۱۰۹۷ نفری که از کنارش رد شدند، هیچ کس توقف نکرد تا به رایگان از ناب‌ترین موسیقی‌ها لذت ببرد. آن‌ها عجله داشتند باید به محل کارشان می‌رسیدند، آن‌ها می‌خواستند خودشان را به دکه‌ای برسانند که بلیط‌های بخت‌آزمایی می‌فروخت، آن‌ها می‌خواستند با گوشی موبایلشان صحبت کنند و...

آیا این مردم درکی از زیبایی ندارند؟ خیر، ارزش زیبایی در دنیای مدرن گم شده و ما در اولویت‌ها دچار اشتباه شده‌ایم.


می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست


هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اینست



۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

تا هستم و هست دارمش دوست

مریم بوشهری عزیز توییت کرده بود: ‏انقدر اعصابم به هم میریزه مامانم به خودش میگه پیرزن. هزار بار هم تذکر دادم ولی این تفکرشون که پیر هستن ولشون نمیکنه.
سن: یک ماه مانده به ۵۳ سالگی
یک آن به یاد مادرم افتادم، مادرم همسن مادر مریم بوشهریه وواین روزها همیشه از یک دردی شکایت داره، اما هرگز ندیدم وقتی ما پیشش هستیم دراز کشیده باشه و استراحت کنه.
بابا و مامان از ۱۰-۱۲ سال پیش موقع مطالعه عینک می‌زنن، روزهای اول شکایت می‌کردم که مامان داری ادا در میاری، مثل بچه‌ها که کفش بزرگ‌ترها را می‌پوشن تا نشون بدن بزرگ شدن٬  خودشون بهش می‌گفتن پیرچشمی و من اعصابم خرد می‌شد، وقت‌هایی هم که عینک باهاشون نبود نوشته را دورتر می‌گرفتن تا بهتر ببینن.
یاد صحنه‌ای از دوران دبستانم افتادم که فرمی را تحویل مدرسه می‌دادم که نوشته بودیم سن مادر ۳۰ سن پدر ۳۳ ، با بغض و چشم تر دارم این‌ها را می‌نویسم، چند روزی هست اومدم مسافرت و دلم براش تنگ شده، دوست دارم مادرم همیشه مثل اون عکس توی آلبوم باشه که من یک ساله کنارش خوابیدم و اون داره با کاموا یه چیزی برام می‌بافه...
اما الان خودم ۳۳ سالمه، مامان انشالله هزار سال زنده باشی، دوستت دارم.
گویند چو مرا زاد مادر / پستان به دهن گرفتن آموخت 
 شب ها بر گاهواره من / بیدار نشست و خفتن آموخت
 لبخند نهاد بر لب من / بر غنچه گل شکفتن آموخت 
 یک حرف و دو حرف بر زبانم / الفاظ نهاد و گفتن آموخت
 دستم بگرفت و پا به پا برد / تا شیوه راه رفتن آموخت
 پس هستی من زهستی اوست / تا هستم و هست دارمش دوست

پی‌نوشت: از وقتی پدر شدم و محبت مریم به آیین را از نزدیک درک کردم، بیش‌تر عشق مامان و بابا را درک می‌کنم.
۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰

کی اینقدر چاپلوس شدیم؟

امروز ما را برای یک جلسه‌ی آموزشی بیهوده کشاندند به مرکز استان، جدای از اتلاف بیت‌المال و وقتی که از سی و چند نفر گرفتند و کارهایی که به خاطر این جلسه بر زمین ماند، جمله قصار! مدرس جلسه باعث شد که در موردش بنویسم.

مدرس در حال بیان افاضات بود که رئیسش و به طبع رئیس ما وارد شد، پس از ادای احترام، جناب مدرس خطاب به رئیس تازه وارد گفت هفته‌ی آینده از محتویات این جلسه از شرکت کنندگان امروز و غایبین امتحانی برگزار می‌کنیم به این بهانه که به نمرات برتر از دستان مبارک شما هدیه‌ای داده شود. 


کی ما اینقدر چاپلوس شدیم؟ در کتاب فارسی دبیرستان نوشته بود پش از حمله‌ی مغول چاپلوسی در ایران  باب شد، اما در مورد زمان شدت گرفتنش توضیح نداده بود.

این آقای رئیس کارمندی است مثل همین آقای مدرس، مثل من، مثل بقیه‌ی خانم‌ها و آقایانی که حاضر بودند. در حکم همه‌ی ما هم نوشته‌اند انجام امور محوله. 


به معنای جمله‌اش دقت کنید، چندین نفر بیایند، وقت بگذارند به بهانه گرفتن هدیه‌ای از دستان مبارک آقا.


جالب هم اینکه این افراد چاپلوسی‌ها را باور می‌کنند، تصور می‌کنند واقعاً دستان مبارکی دارند. 

به یاد ویدئوی دست‌بوسی در حرم امام رضا افتادم که بزرگ و کوچک خود را حقیر می‌کردند خم می‌شدند و دست A را می‌بوسیدند بی آنکه A دستش را عقب بکشد و مانع شود. چون A هم باور داشت که بوسیدن دستانش ثواب دارد.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

هیچ و همه چیز

عزیزی ذیل ویدئوی کوتاهی که از طلوع آفتاب در زمین از دریچه ایستگاه فضایی بین‌المللی در کانالش به اشتراک گذاشته، نوشته:

این تصویر در عین اینکه شکوه و زیبایی دنیارو نشون می‌ده ، کوچکی و حقارت رو هم نشون می‌ده...
یه زمانی وقتی دعوای دو گروه یا دو نفر رو می‌دیدم با خودم می‌خندیدم می‌گفتم واقعا اون مساله چه ارزشی داره که اینطور دارن تو سروکله هم می‌زنن ... با خودم فکر می‌کردم که انسان وقتی جای «خدا» بشینه خیلی از اتفاقات و دعواها براش خنده دار میشه ...
باور دارم اگر انسان‌ها می‌توانستند «نگاهی از بالا» به همه وقایع و اتفاقات و آنچه که در دنیای ما رخ می‌ده ، داشته باشن... خیلی از باورها به وجود نمیومد ، خیلی از جنگ‌ها اتفاق نمی‌افتاد و حتماً دنیای بهتری می‌داشتیم ... چون با علم به حقارت این دنیا و مافیها، خیلی از ادعاها و دعواها و مسائل جدی دنیای ما، براش شوخی می‌شد که ارزش فکرکردن و جنگیدن نداشت.
فقط یه نگاه محدود و حقیر می‌تونه دنیارو تا این حدی که ماها جدی گرفتیم جدی بگیره.




وقتی این نوشته و تعبیر زیبا را خوندم هوس کردم که من هم حاشیه‌ای کنارش بنویسیم.


 یکی از خوشبختی‌هام اینکه شهر کوچک و خلوتی زندگی می‌کنم، جایی که وقتی دلم برای آسمون تنگ شد به راحتی در اندک زمانی بتونم برم خارج از شهر و توی سکوت و تاریکی بنشینم به تماشای مزرع سبز فلک :)

و زیر گنبد مینا همان چیزی را بارها دیدم که از دریچه‌ی ایستگاه فضایی میشه دید، عظمت دنیا و حقارت ما. اونجا احساس هیچ بودن بهم دست میده، هیچ و بی‌اهمیت. من بی‌اهمیت مشکلاتم هم بی‌اهمیته، احساس آرامش می‌کنم.
این سکه یک روی دیگه هم داره و اینکه من جزوی از این کل بیکرانه هستم، من جایی قرار گرفتم که امکان حیات دارم، من خیلی خوش شانسم. خالق این عظمت من را هم خلق کرده، من تنها نیستم. احساس آرامش می‌کنم.


پی‌نوشت: توی این ویٔدئو شفق قطبی را دیدید؟ از دیدن رعد و برق لذت بردید؟

پینوشت ۲: کاش این عزیز نوشتن را شروع می‌کرد.



۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

هفته‌ی چهل و چند

محمدمهدی در مطلبی که به معرفی کتاب «دختری از پرو» پرداخته نوشته بود: امشب باید از ماریو بارگاس یوسا تشکر کنم، به خاطر هدیه‌ای که به من داد. به خاطر یکی از زندگی‌های بی‌کم‌ و‌ کاستی که به من بخشید. خواندن "دختری از پرو" هیچ‌چیز از تجربه یک زندگیِ کامل "دیگر" کم نداشت... من در این هفته، در لیما، پاریس، توکیو و مادرید بودم. من در این هفته، صاحب دو زندگی بودم.»


من هم این تعبیر را از محمدمهدی قرض می‌گیرم برای معرفی کتاب «هفته‌ی چهل و چند» که دیروز خواندنش را به پایان رساندم؛ این کتاب که بیست روایت از مادری در همین روزها است من را با خودش برد در کنار بیست خانواده‌‌‌‌ مختلف و من از نزدیک شاهد معجزه‌ی عضو جدید بودم که با ورودش همه چیز را دگرگون ساخت از ظاهر تا باطن و از رفتار تا افکار را.


از ریویوی الهام در گودریدز با این کتاب و نشر اطراف آشنا شدم، الهام پس از معرفی و گفتن نظرش در مورد کتاب نوشته بود:‌ «و اینکه این کتاب هدیه‌ی مناسبی است برای تمام کسانی که والد هستند یا در شرف آن.» من هم که همیشه به سلیقه‌ی دوستانم اعتماد دارم، بلافاصله با کتابفروش جدید شهر، تماس گرفتم و در مورد کتاب پرس و جو کردم، گفت فعلا موجود ندارد ولی تا یکی دو روز دیگر برایم تهیه خواهد کرد. کتاب تنها چیزی است که دوست ندارم اینترنتی بخرم. کتاب را باید ورق زد، در دست گرفت، کاغذش را بو کشید، چند خطش را خواند... اصلا خریدن کتاب لذتی جدا از خواندش دارد.


کتاب که رسید رفتم برای تحویل دیدم کتابفروش با سلیقه سری کاملی از کتاب‌های نشر اطراف را آورده، در کنار هفته‌ی چهل و چند، داستان مصور فوتبالیست‌ها را هم خریدم که قبلا در موردش نوشتم.


کتاب را به مریم هدیه دادم چون می‌دانستم خواندن روایت‌های مادرانگی برای او جذاب است و گروهی در تلگرام دارد از مادران. خیلی از نکته‌ها را از همان‌ها یاد گرفته. مریم که به خاطر گرفتاری‌اش کتاب قبلی‌اش را نیمه رها کرده بود، مجذوب این کتاب شد، در میانه‌اش پیشنهاد کرد که من هم بخوانم. حتی چند روایت را هم با هم خواندیم، برای هم و با صدای بلند :)


لذت کامل بردم از خواندن این کتاب. بیست روایت از تعامل با کودکی را می‌خواندم که یک سال و یک ماه و دو روز پیش پا به زندگی‌مان گذاشته بود. در این روایات از مشکلاتی گفته بودند که ما هم داشتیم، دغدغه‌های که ما هم داشتیم، آرزوهایی که ما هم داشتیم. و شنیدن کاری که آن‌ها کردند و تصمیمی که آن‌ها گرفتند برای ما هم جذاب بود و حتی در بعضی از موارد می‌تواست الگوی ما باشد.


در مورد یکی از روایت‌ها قبلا این‌جا نوشتم، تصورم این است که حتی کسانی که پدر یا مادر هم نشده‌اند از این کتاب بهره خواهند برد، زیرا برخی روایت‌ها به قدری زیباست که هیچ چیزی از یک داستان کوتاه خوب کم ندارد و گاه در میانه‌ی روایت حرف‌هایی زده می‌شود که می‌شود چراغی را روشن می‌کند.


موافقین ۳ مخالفین ۰