بزرگترین سانسور ادبیات فارسی از نظر من

می‌گفتن ایرانی‌ها طوری سریال اوشین(سال‌های دور از خانه) را سانسور کردند که ژاپن درخواست داده که سریال سانسور شده را دوباره از ما بخره.

هرچند بعدها مشخص شد که این مورد هم شایعه‌ای بیش نبوده اما قصد دارم در ادامه به مناسبت عید فطر از هوشمندانه‌ترین سانسور تاریخ ادبیات خودمان بنویسم.

در این مورد هم مانند شایعه فوق‌الذکر ماحصل کار سانسور نه تنها معروف‌تر از نسخه‌ی اصلی بلکه زیبا‌تر و دلنشین‌تر هم شده است.

سانسورچی که نامش برای من معلوم نیست، با تغییر یک کلمه از شعری از قاآنی این بیت معروف را ساخته که می‌گوید:

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت

حالا خودتان را آماده کنید برای خواندن شعر اصلی قاآنی که معنایش ۱۸۰ درجه خلاف آن چیزی است که تا به حال هزاران بار خوانده‌اید و شنیده‌اید:


عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت

این با طرب و خرمی و فرخی آمد

وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت

عید آمد و شد عیش‌ و نشاط و طرب آغاز

مه رفت و خرافات خرافات خران رفت

ایام نشاط و طرب و خرمی آمد

هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت

لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد

عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت

عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار

شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت

این طُرفه‌ که با مسجد و سجاده و دستار

زاهد سبک از زهد پی رطل‌ گران رفت

ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق

سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت

رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم

سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت


پیشنهاد: از اطرافیانتان بپرسید که این بیت از کیه؟(به احتمال زیاد میگن حافظ!) بعد هم اصل شعر را براشون بخونید و به نگاه متعجبشون نگاه کنید.

پی‌نوشت: اگر از آن شایعه بی‌خبرید، می‌گفتن در اصل اوشین فاحشه بوده که ایران با سانسورش او را به شخصیتی مثبت تبدیل کرده.
۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

وسواس نوشتن

راستش مدتی است دچار وسواس نوشتن شده‌ام، چندین بار آمده‌ام بنویسم، چند خطی هم نوشته‌ام اما انگار توانایی نوشتنِ مطلوب آنچه در ذهنم می‌گذرد را ندارم؛ و صفحه را بسته‌ام. انگار واژه‌های خوبی در دایره‌ی لغات حافظه‌ام برای بیانشان پیدا نمی‌کنم.

چون تحمل چشم انتظاری برایم سخت است مثل همیشه رفته بودم اداره‌ی پست تا چند ساعتی زودتر بسته‌ی پستی‌ام را تحویل بگیرم. فیلم یاد هندوستان می‌کند و شغل مورد علاقه‌ام، همیشه دوست داشته‌ام پستچی شوم، بروم نامه‌‌های مردم را بدهم دستشان و در همان حال به چشمانشان نگاه کنم و خوشحالی و ناراحتی، شوق و وحشتشان را تماشا کنم. خواستم این‌جا بنویسم ولی نشد، گفتم هرچه بنویسم باز نمی‌توانم بگویم، آنچه دلم می‌خواهد. بلد نیستم.

خبر نجفی را که شنیدم ترسیدم و بر خودم لرزیدم،انگار بر لبه‌ی پرتکاه دره‌ای ایستاده‌ام و تکه سنگی از پایم به پایین می‌لغزد، دیدم که خطر در کمین همه است... آشنایی به خاطرم آمد که نه به زبان ظاهر اما در دل سری به نشانه‌ی  نکوهش برایش تکان داده بودم که چقدر سست اراده‌ است و مایه شرمساری. زنگ خطری بود که اگر حواسم جمع نباشد فردا دیگران سرشان را برای من تکان خواهند داد.

کتاب صوتی سعادت زناشویی از تولستوی را از نوار شنیدم، نویسنده عالی، ترجمه‌ی سروش حبیبی عالی، روایت مریم محبوب عالی. سوژه‌ی کتاب هم اگر چه تلخ و دردناک اما منطبق بود با واقعیت زندگی و پندآموز. خواستم بنویس و به شما هم معرفی‌اش کنم اما انگار جوهر صفحه کلیدم تمام شده بود هر چه کردم نشد.

خواستم از ناکامی تیم محبوبم آث میلان بنویسم در ۱۰ دقیقه‌ی پایانی لیگ سری‌آ ایتالیا و اینکه اگر می‌شد چه می‌شد و  اما نشد حتی نشد درباره‌اش چند خطی بنویسم.

سوژه‌ها فراوانند: عکس‌های طبیعت نیک برانت که با دوربین آنالوگش بدون لنز تله و واید می‌گیرد، کتاب درمان شوپنهاور که هم‌خوانی‌اش می‌کنیم، ماه رمضان و دویدن‌هایم، گل بخودی بازیکن پر مدعای سپاهان... تمایل به نوشتنشان هم هست اما قدرتش نیست، انگار زور معلم انشای سخت‌گیر درونم بیش‌تر است.

در مورد سوژه‌ها نوشتم که بدانید ذهنم پر است از هیاهو اما وسواس مانع کار است. مانعی که قبل از آغاز دوباره‌ی وبلاگ نوشتنم هم بود و باز دوباره به سراغم آمده، امیدوارم بتوانم نادیده‌اش بگیرم.

بیایید برایم بنویسید که قرار نیست به من نمره بدهید و به خاطر ضعف نوشته‌هایم سرزنشم کنید، بنویسید اگر خوب هم باشم نوشته‌هایم عالی باشد قرار نیست کاپ بیان را به من بدهند. بگویید بنویس برای دل خودت و اندک خواننده‌هایت.


۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰

هرکسی از ظن خود شد یار من، با یک مثال

در قرآن داستانی نقل می‌شود به نام «گاو بنی‌اسرائیل». داستان مفصلی است در میانه‌ی این داستان ماجرایی رخ می‌دهد که از زاویه‌ی دید من سخن صریحی با مخاطب دارد، هرچند ندیده‌ام هرگز چنین برداشتی از آن داشته باشند.

فردی کشته می‌شود، مردم نزد موسی آمدند تا از خدایش بخواهد تا قاتل را به آن‌ها معرفی کند... موسی می‌گوید خداوند به شما دستور می‌دهد ماده گاوی را ذبح کنید، تکه‌ای از گوشت آن را به بدن مقتول بزنید، آنگاه زنده خواهد شد و خود قاتلش را معرفی خواهد کرد. به همین سادگی... اما سوالات مکرر مردم شروع می‌شود و البته به هر سوالی پاسخی داده می‌شود.
گاو چند ساله باشد؟ جوان باشد یا پیر؟ چه رنگی باشد؟ گاو برای شخم زدن زمین رام شده باشد یا نه؟ برای آبکشی زارعت چطور؟ عیب خاصی دارد؟ شاخش چطور؟
و برای تمامی این شرایط جوابی تعیین می‌شود و کار مردم در یافتن چنین گاوی سخت‌تر.

ماجرای این داستان ادامه دارد اما برای من کافی است. سوالاتی پرسیده شد که شرایط اجرای کار را خاص کرد، به گونه‌ای که انگار چنین ضوابطی از ابتدا برقرار بوده است.

بگو لا اله الا الله و ایمان بیاور. چطور خدا را بپرستیم؟ نماز و روزه؟ چطور؟ به کدام سمت؟ چه وقت؟ چند رکعت؟ آهسته یا بلند؟ اگر ضاد را ظا تلفظ کنیم چه؟ مد والضالین را چند ثانیه باید بکشیم؟ اگر شک کنیم ۵ رکعت خوانده‌ایم یا ۶ رکعت چه؟ اگر این شک در هنگام نشستن باشد چه باید بکنیم؟

به تک تک این سوالات  و سوالاتی جزئی‌تر از آن پاسخ داده‌اند. من با عقل ناقص خودم شباهتی میان پاسخ به این سوالات و سخت‌تر کردن  یافتن گاو بنی‌اسرائیل می‌یابم. شاید هم اشتباه می‌کنم.
در ابتدا نیمی از گاوان دنیا آن مرده را زنده می‌کردند اما در پایان یک گاو در تمام عالم، در نظر اول راه رسیدن به خدا آسان بود کافی بود در دلت او را بخوانی اما حال به ظاهر محدود شده است به یک گوشه از دنیا و آن‌هم تعداد محدودی از خاصانش. انگار ظرفیت بهشت بسیار بسیار محدود است و جا ندارد. شاید اشتباه از من است.
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

سودجویان فرهنگی

«عطر سنبل عطر کاج» یکی از بهترین کتاب‌های طنزی بود که خوانده بودم. یکی از پنج ستاره‌های قفسه‌های کتابخانه و گودریدزم. لحن صمیمی نویسنده و اعترافات صادقانه‌اش را دوست داشتم و ترجمه‌ی محمد سلیمانی نیا به دلم نشسته بود.

خاطره‌ی خوش خواندن اثر اول فیروزه جزایری دلیل خرید ترجمه‌ی دومین کتابش «بدون لهجه خندیدن» بود، اما شنیدن چند نظر منفی در مورد کتاب دوم و ترجمه‌اش باعث شد که دست نگهدارم و نخوانم. تا اینکه بنا به پیشنهاد یک گروه تلگرامی همخوانی و نقد کتاب، بعد از چندین سال رفتم به سراغش.

راستش را بخواهید نظریات منفی که در موردش شنیده بودم شروع خواندنش را سخت کرده بود اما با توجیهاتی چون سخت‌گیری احتمالی منتقدان و یا سلایق متفاوت، خودم را قانع کردم برای خواندنش.
چشمتان روز بد نبیند، شنیدن کی بود مانند دیدن، هرگز چنین ترجمه‌ی بد، نه، واژه‌ی بد حق مطلب را ادا نمی‌کند، هرگز چنین ترجمه‌ی به شدت افتضاحی ندیده بودم.۵۰ صفحه از کتاب را خوانده‌ام و ۵۰ هزار بار به مترجم و ناشر و ممیزی اداره‌ی ارشاد بد و بیراه گفته‌ام.

باور کنید اگر ترجمه‌ی کتاب را به گوگل ترنسلیت سپرده بودند نتیجه‌ی بهتری می‌داد تا این ترجمه. جمله‌ها غلط و نامفهوم، واژه‌های نامناسب و... اجازه بدید چند مثال برایتان بیاورم:

«و ثابت کردم که اغلب محدودیت‌های مغزی و متفکر ژنتیکی می‌باشند.»
«داستان به هم اینجا ختم نمیشد.»
«این ماشین نه تنها از موسیقی، عیب و ایراد داشت، بلکه شتاب نیز داشت

نسخه‌ی زبان اصلی کتاب را یافتم و دانلود کردم تا برای فهم جملات نامفهوم به آن مراجعه کنم. متوجه شدم کیفیت پایین این نسخه تنها مشکل آن نیست بلکه مترجم محترم! خلاصه نویسی هم کرده‌اند.

سرتان را بیش از این درد نیاورم، دلم به حال کتاب و کتابخوان‌ها می‌سوزد که سودجویان دست از سر این بازار کوچک و نحیف هم بر نمی‌دارند. نشر جمهوری و آرمانوش باباخانیانس که دیده بودند «عطر سنبل عطر کاج» محبوب کتابخوان‌ها شده، خواستند نخستین ترجمه باشند و سود بیش‌تری به جیب بزنند، هرچند به قیمت نابودی یک کتاب خوب از یک نویسنده‌ی خوب در ذهن خوانندگانش باشد.

پی‌نوشت: ویراستار این کتاب همان مترجمش هست و به شما قول می‌دهم حتی یکبار شاهکارش را روخوانی نکرده است.

پی‌نوشت دوم: فیدیبوک به سرعت ناموجود شد.
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰

مسئله‌ی خیلی مهم کاغذ

هر بسته کاغذ A4 شده ۵۷ هزار تومن، از ستاد نامه فرستادند به مراکز که در مصرف کاغذ صرفه‌جویی کنید، همزمان بخشنامه‌ای فرستادند که از تمامی نمرات ثبت شده‌ی اساتید در سه سال گذشته پرینت بگیرید.


یاد گفته‌ی استاد درس نرم‌افزارم افتادم که می‌گفت تا اواسط دهه‌ی هفتاد سیستم بانک‌ها کاملا کاغذی بود، بعد از یک تاریخی سیستم بانک‌ها را کامپیوتری کردند اما صف‌های شلوغ بانک‌ها خلوت‌تر نشدند.


چند سال پیش برای ثبت تعهد محضری به یکی از دفترخانه‌ها رفته بودم، دفتردار متن تعهدنامه را تایپ کرد در چند نسخه پرینت گرفت، نسخه‌ای را بایگانی کرد و نسخه‌ی دیگرش را هم به ما تحویل داد، خواستم برم گفت صبر کن، رفت دفتر بزرگی آورد و همان متن تایپ شده را با خودنویس آن‌جا هم نوشت.


مراسم افتتاحیه‌ی المپیک ریو را تماشا کرده بودم، بخشی از مراسم این بود که ورزشکاران هر کشور بعد از رژه تخم یک گیاه جنگلی را در باکس‌های تعبیه شده می‌کاشتند و با آن‌ها عکس یادگاری می‌انداختند. بعدا کارشناسی در رادیو ورزش در مورد این کار صحبت می‌کرد که این کار بخشی از تعهدات زیست محیطی المپیک هست و توضیح می‌داد که مثلا از المپیک ۲۰۰۸ پکن هیچ کاغذی حتی برای یادداشت برداری داوران استفاده نمی‌شود و همه چیز الکترونیکی شده.


امروز بعد از یک سال مجددا فیدیبوک در دیجی‌کالا عرضه شد، با قیمتی تقریبا دو برابر سال پیش. اما برای کتابخوان‌ها خریدش به صرفه‌است. هم پولی کمتر نسبت به نسخه‌ی چاپی کتاب‌ها می‌پردازند و هم می‌توانند همه کتاب‌هایشان را با خودشان بکشانند ببرند.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

چرا فضای بلاگفا را الکی اشغال می‌کنید؟

وقتی شما خوب‌هایی که فالوتون دارم چیزی نمی‌نویسید، مجبور می‌شوم به گشت و گذار در بین وبلاگ‌های به روز شده‌ی بیان. و نتیجه‌ی این گشت و گذار می‌شود اوهامی که در ادامه خواهید خواند :)
همیشه دوست داشتم یک کار آماری روی فهرست وبلاگ‌های به روز شده‌ی بیان انجام بدم. یک ایده‌ی خیلی خام و کلی دارم که اگر زمانی بخواهم انجامش دهم باید حسابی چکش‌کاری شود و بر روی جزئیاتش فکر کنم. اما کلیتش این است که می‌خواهم دسته بندی‌هایی تعریف کنم و هر وبلاگ را به یکی از این دسته‌ها وصل کنم.
منظورم دسته‌بندی‌های مرسوم نیست، مثل سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و ادبی و... نه اصلا قصد چنین کاری ندارم، موضوعات وبلاگی‌تر مثل خاطره، روز نوشت، درد دل و... را هم نمی‌خواهم. منظورم چرایی وجود این وبلاگ‌هاست. منظورم را با معرفی چندتایی از این دسته‌بندی‌ها برایتان روشن می‌کنم.

یک سری وبلاگ‌ها هستند که فکر می‌کنم دستوری هستند، یعنی فلان ارگان، به کارمندانش گفته وبلاگ داشته باشید و مطالبی که من می‌گویم را آن‌جا منتشر کنید. این وبلاگ‌ها هیچ تولید محتوایی ندارند. فقط مطالبی را از منابعی خاص باز نشر می‌کنند. هدف این ربات‌های انسان‌نما معمولا سیاسی و عقیدتی است.

دسته بندی دیگر وبسایت‌های بالقوه‌ای بوده‌اند که برای صرفه‌جویی در هزینه‌های مجری این‌جا برپا شدند. مثل وبلاگ‌های مربوط به مدارس، کتابخانه‌ها و ادارات کوچک. گروه زیادی از این وبلاگ‌ها مثل دسته‌بندی قبلی دستوری و بخشنامه‌ای ایجاد شدند اما در دسته بندی قبل جای نمی‌گیرند، چون وبلاگ‌های این قسمت هر یک هدف خاصی دارند ولی در دسته بندی قبلی ممکن است صدها وبلاگ نیروی یک ارگان خاص باشند.
دسته‌بندی قبل سازمان‌دهی شده عمل می‌کنند و این دسته کارش شبیه به یک رفع تکلیف ساده است.

گروه دیگر آن‌هایی هستند که سوراخ دعا را گم کرده‌اند و کسب و کار و تجارتشان را به جای تلگرام و اینستاگرام آورده‌اند در بیان، از تبلیغ سرویس کولر‌های آبی هست تا فروش توله سگ و تدریس خصوصی در منزل. البته تعدادی هم هستند که هنوز تصور می‌کنند با هزار بار کلیک کردن بر روی لینک یک سایت خارجی می‌شود در عرض چند هفته میلیاردر شد.

ادامه‌ی این دسته‌بندی‌ها با شما :)

این‌ها را که نوشتم یاد خاطره‌ای از دوران دانشجویی‌ام افتادم. همکلاسی شریفی داشتیم که از اینکه همه‌ی همکلاسی‌های ترم یکی‌اش وبلاگی هوا کرده‌اند شاکی بود، بعد از کلاس همه‌مان را جمع کرد و گفت: چرا فضای بلاگفا را الکی اشغال می‌کنید، این کار از نظر من اسرافه، لطفا اگر حرفی برای گفتن ندارید پاکش کنید.

این خاطره مال سال ۸۳ هست و این نکته که آن زمان فضای اینباکس یاهومیل فقط ۴ مگابایت بود، در شکل دادن به ذهنیت همکلاسی من بی‌تاثیر نبود.
۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰

جوانمرد نام دیگر تو

دوست تازه‌ای در گودریدز یافته‌ام که در بیان هم خانه دارد. او به هنگامه‌ی آغاز دوستی‌مان خواندن کتاب «جوانمرد نام دیگر تو» را به من پیشنهاد کرده بود. دیروز از فیدیبو خریدم و امروز خواندمش. نوشته‌ی عرفان نظر‌آهاری است که قبلا چند کتاب دیگر از او خوانده بودم و قلمش را دوست می‌داشتم.

این کتاب کوچک گنجینه‌ای است از چهل روایت از شیخ ابوالحسن خرقانی، عارف نامی که از نورالعلوم و تذکرالاولیا دست چین شده‌اند، به همراه مقدمه‌ای خوب از نویسنده.
از میان روایات یکی را که بیش‌تر پسندیدم را برایتان نقل می‌کنم.

مردم می‌گفتند: راه‌های رسیدن به خدا بسیار است.
جوانمرد می‌گفت: دو راه است و بیش‌تر نیست.
یکی راه ضلالت و یکی راه هدایت.
راه ضلالت راه بنده به خداست و راه هدایت راه خدا به بنده.
پس اگر کسی بگوید به سوی خدا می‌روم، بدان که اشتباه می‌کند. زیرا تنها کسی می‌تواند به سوی خدا برود که می‌برندش که می‌کشندش.
جوانمرد هنوز داشت می‌گفت که کشیدند و بردند.

شما هم بر من منت گذارده کتابی به من معرفی کنید.
۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰

وقتی در کمال صحت و سلامت جسم و عقل نمی‌خواهیم

شماره یک: کارمند یکی از مراکزی هستم که در تمامی شهرهای ایران شعبه دارد. در این مرکز از چندین سامانه‌ی تحت وب مختلف استفاده می‌شود، سامانه‌ی حقوقی، سامانه‌ی آموزش ضمن خدمت کارکنان، سامانه‌ی ارزیابی عملکرد کارکنان، سه سامانه‌ی مختلف دانشگاهی که از قضا همزمان هر سه فعال هستن! و چندین سامانه‌ی کم اهمیت‌تر دیگر.
این هفت، هشت سامانه بر خلاف آنچه باید، از هم کاملا مجزا هستند. حتی در ظاهر و رابط کاربری این سامانه‌ها هیچ اشتراک و شباهتی وجود ندارد، چه برسد به باطنشان. مثلا سامانه‌ی ارزیابی به دوره‌های ضمن خدمتی که گذرانده‌ام دسترسی ندارد و من امروز مجبور شدم اطلاعات را از سامانه‌ی اول بخوانم تصویر مدرکش را دانلود کنم با نرم افزار دیگر حجم تصاویر را کم کنم سپس  تک تک این اطلاعات را در سامانه‌ی دوم وارد کنم.
مثال پیش پا افتاده‌تر اینکه من برای ورود به هر یک از این سامانه‌ها نام کاربری و رمزعبور جداگانه‌ای دارم و اگر بخواهم رمزعبورم را عوض کنم باید این کار را در تک تک این سیستم‌ها انجام دهم زیرا راه‌اندازی هر یک از این سامانه‌ها به یک شرکت واگذار شده و این شرکت‌ها بدون دسترسی به کارهایی که قبلا انجام شده کارشان را از صفر شروع کرده‌اند.
نکته‌ی طنز ماجرا این جاست که پیشوند نام نیمی از این‌ سامانه‌ها «جامع» است
چرا؟ دلایلش را در شماره‌های دو و سه خواهید خواند.

شماره دو: چند روزی بیش‌تر از اتمام کار اداره‌ی آب و فاضلاب در یکی از خیابان‌ها پر رفت و آمد نمی‌گذشت که دوباره اداره گاز شروع به کار شده بود. در فاصله‌ی میان پایان کار اول و شروع کار دوم گروهی آمدند و کنده‌کاری‌های اداره آب و فاضلاب را ترمیم کردند و گروه دیگر آمدند مجددا کندند برای کار اداره‌ی گاز.
عمر موزاییک‌ها و سیمانی که برای فرش کردن پیاده‌روی خیابان استفاده شده بود فقط چند روز بود.
یکی از اهالی می‌گفت نزد یکی از مسئولین از نبود یک سیستم جامع مدیریت شهری گله کرده، آن مسئول محترم هم فرموده! چنین سامانه‌ای از بودنش بهتر است، چرا که الان بجای یک شرکت حفاری دو شرکت حفاری نان می‌خورند.

شماره سه: چند وقت پیش به یک بی‌معرفتی مقداری پول قرض دادم به امید آنکه هفته‌ی بعدش برگرداند، اما خلف وعده کرد و یک هفته‌اش شد چندین ماه و مجبور به شکایت شدم، فرایند شکایت هم بیش از یک سال و نیم به طول انجامید، روزی که بالاخره حکم صادر شد رفتم برای گرفتن دستور اجرا برای توقیف اموال، منشی شورای حل اختلاف از کامپیوترش ۱۰ برگ نامه پرینت گرفت مُهر کرد و داد به دست من، گفت می‌روی تک تک بانک‌ها می‌گویی حساب‌هایش را ببندند.
گفتم جایی نیست که بروم تا همه‌ی حساب‌هایش ببندند؟ گفت خیر، گفتم از کجا باید بفهمم در کدام بانک حساب دارد؟ گفتم نمی‌دانم. به همین راحتی.

پی‌نوشت: به عنوان مطلب مراجعه نمایید.
۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

برتری آهستگی و پیوستگی بر شروع طوفانی با ذکر مثال و رسم شکل

امروز می‌خواهم از دو تجربه‌ام در  خرید کالای دیجیتال با شما صحبت کنم و از آن جایی که امروز ۳۳ ساله شده‌ام و ۳۳ سال یعنی خیلی سال، پس تجربه‌ی من ارزش خواندن دارد.

- تجربه نخست مربوط به خرید گوشی Huawei G750 است. امکانات سخت افزاری این گوشی بالاتر از میانه رده‌های زمانه‌اش بود. پردازنده‌ی هشت هسته‌ای، ۲ گیگابایت رَم و صفحه نمایش ۵.۵ اینچ. امکاناتی که بعد گذشت ۶ سال از عرضه‌اش هنوز بالاتر از بسیاری از گوشی‌های اقتصادی بازار است.
اما این شروع طوفانی و خوب با پشتیبانی مستمر همراه نشد. نسخه‌ی اندروید این گوشی ۴.۲.۲ بود و هیچ بسته‌ی بروز رسانی‌ای برای آن از سوی شرکت سازنده ارائه نشد.
عدم بر روز رسانی سیستم عامل با گذشت زمان این گوشی و سخت افزار قدرتمندش را به ابزاری بلا استفاده بدل کرد، نرم افزارهای جدید برای نصب به نسخه‌های بالاتر این سیستم عامل احتیاج داشتند.
بایستی برای ارتقای نرم‌افزاری به نسخه‌های غیر رسمی متوسل شد که این کار همیشه با ریسک‌های مربوط به خودش همراست.

- تجربه دوم من بر می‌گردد به خرید ساعت هوشمند Amazfit Pace از شرکت هوامی که یکی از زیر مجموعه‌های شیائومی است. این خرید با چشمی بازتر و با تحقیق بیش‌تری انجام دادم، از نظر سخت افزاری این ساعت هم میان رده محسوب می‌شد، هم سخت افزاری داشت که جوابگوی نیازهایم بود و هم قیمتش با جیب من سازگاری داشت.
اما نکته‌ی مهم همراه این کالای دیجیتال پشتیبانی مداوم و خوب آن بود، چندین بار فریمورک ساعت و چندین بار نرم‌افزار پشتیبان آن آپدیت بزرگ داشتند، امکانات و اصلاحاتی که کاربران پیشنهاد می‌دهند را در هر بروز رسانی اعمال می‌کند. به گونه‌ای که قابلیت‌های ساعت در حال حاضر و زمانی که خریدمش قابل مقایسه نیست و بهتر و کاراتر شده است.

پی‌نوشت: از تکنولوژی استفاده می‌کنم ولی وابسته به آن نیستم، ۷ ماهی است گوشی اندرویدی که ذکرش شد را گذاشته‌ام کنار و نیاز ارتباطی ضروری‌ام را با گوشی‌ای از خانواده ۱۱۰۰ نوکیا برطرف می‌کنم. ساعت هوشمند هم در موقع دویدن و دوچرخه‌سواری همراهم هست تا ورزش‌هایم را ارزیابی کنم و پیشرفت و پسرفتم را دقیق‌تر بسنجم.



۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰

توهم دانایی

امروز کتاب The President's Murderer را خوندم و چالش ۲۰۱۹ گودریدزم را کامل کردم.


امسال ۲۰ کتاب انتخاب کرده بودم که اگر به احتمال، سال شلوغی داشتم، بتوانم تمامش کنم و اگر فرصت بیش‌تر داشتم سریع‌تر به هدفم برسم و روحیه بگیرم و اعتماد به نفسم بالا‌ برود. دقیقا به همین سادگی.


قبل از عید موقع خانه تکانی دقیقه‌ی نودی‌مان، کتاب Christmas In Prague را پیدا کردم، مریم قبلا برای کلاس زبانش خریده بود، کتابی ۴۰-۵۰ صفحه‌ای از مجموعه‌ی Oxford Bookworms Library و در سطح Stage 1. خواندم و خوشم آمد. پس از آن هم چند کتاب دیگر از این مجموعه را گرفتم و شروع کردم به خواندنشان.

برای منی که یکی از اهدافم یادگیری زبان انگلیسی است می‌توانستند منابع خوبی باشند، بنا به چیزی که Oxford گفته کتاب‌های Stage 1 با ۴۰۰ لغت پرکاربرد نوشته شده‌اند. صرفا هم به دید زبان‌آموزی به آن‌ها نگاه نکردم، چون بعضا محتوای خوبی هم داشتند و جذاب بودند. گاهی برایم این سوال پیش می‌آمد که مگر می‌توان با این تعداد محدود لغت کتاب نوشت!؟

می‌توانستم از یکی دو سطح بالاتر هم شروع کنم اما عجله چرا؟ چرا کتاب‌های Stage 1 را بگذارم کنار، ضرر نخواندن کتاب‌های سطح Starter کافیست. پس اول همه‌ی کتاب‌های Stage 1 را می‌خوانم بعد Stageهای بعدی را خواهم خواند تا آخرینش یعنی Stage 6.


یکی از ضرر‌های همیشه همراه زندگی‌ام، یادگیری سطحی مهارت‌ها بوده است. توهم دانایی، میراثی که از دوران مدرسه و دانشگاه به من و خیلی‌های دیگر رسیده. باید نمره‌ی قبولی هر مهارتی را بجای ۱۰ روی ۱۸ و ۱۹ و شاید ۲۰تنظیم کنم. در ضمینه‌ی کاری و تخصص حرفه‌ای هم گاهی چوب همین مهارت‌های سطحی را خورده‌ام. اعتراف صادقانه‌ی درونی به ندانستن جز ضروریات زندگی است.


۱۰ کتاب از چالش گودریدز امسالم مربوط به همین کتاب‌های Stage 1 از مجموعه‌ی Oxford Bookworm Library بودند، این سطح ۱۰-۱۲ کتاب دیگر هم دارد، آن‌ها را هم خواهم خواند، جنبه‌ی داستانی کتاب‌ها باعث خواهند شد که خواندنشان برای یک معتاد به کتاب‌خوانی کار سخت و حوصله سر بری نباشد. شاید بعد از تکمیل این کتاب‌ها به حق‌الیقین برسم که ۴۰۰ لغت پرکاربرد انگلیسی را بلدم. آن هم از شیوه‌ای کاملا واقعی نه مانند یادگیری با فلش کارت و کتاب‌های بی‌فایده‌ای چون ۵۰۴، که شاید ۱۰ بار دوره‌شان کردم و بعد از چند ماهی که مراجعه کردم دیده‌ام همه‌شان از حافظه‌ام پریده‌اند و رفته‌اند.


کتاب‌های Stage 1 برای من آسان بودند شاید هر کتاب فقط چند لغت جدید داشت در کتاب آخر تنها معنی Lorry را نمی‌دانستم. اما من می‌خواهم میان آنچه را می‌دانم و آن‌چه تصور دانستنش را دارم، تفاوتی نباشد. پس این راه خوبی است.


پی‌نوشت: یادگیری فلش کارتی، سریع‌السیری، شب امتحانی، همراه با ترفند‌های تست زنی و... همه و همه را باید بریزیم دور. عزیز دلی موقع برق کشی ساختمان می‌گفت خیلی از این کارها را از کتاب حرفه و فن دوره‌ی راهنمایی‌اش یاد گرفته، اما به خوبی و بهتر از کسی که تا لیسانس و بالاتر رفته و چندین گواهینامه و مدرکی دارد که الحق و الانصاف همه کاغذ پاره‌اند.

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰