قرار بود سحرگاه قبل از طلوع خورشید ببرند و دارش بزنند، از روزنهی سقف سلولش آسمان را تماشا میکرد و با خودش میگفت اگر قرار بود یک عمر اینجا بماند، همین منظرهی کوچک کافی بود تا هرگز حوصلهاش سر نرود.
در تصوراتم این متن را در صفحات آخر بیگانهی آلبر کامو خواندهام اما چند وقت پیش هر چه صفحات آخر کتاب را زیر و رو کردم دوباره ندیدمش.
خیلی عالی بود الف-شین عزیز