کاشکی را کاشتند اما سبز نشد که نشد که نشد.
من ترسو هستم، از آن خجالت نمیکشم، میتوانم خیلی صریح بیانش کنم. اما مایهی افسوسم هست. میدانم به خاطر ترس چه چیزهایی را از دست دادهام.
پدرم اصلا ترسو نیست، از دید من یک آدم شجاع، کسی مانند اوست، همیشه هم من را بابت ترسم سرزنش کرده است، اما میدانم دلیل بسیاری از ترسهایم احتیاطی است که او در مورد ما داشته است. نتیجهی آن بکن نکنهایش در بچگیمان شده است، ترس من.
خانه که میساختیم، با وزن سنگین و کمر عیبناک، روی تیر آهن کم عرض، در ارتفاع چند متری به راحتی این طرف و آن طرف میرفت و کار میکرد. اما من؟ حتی حالا که خانه ساخته شده است و زیر پایمان سفت است، اگر از آن بالا به پایین نگاه کنم، سرم گیج خواهد رفت.
در جمجمهام مغزی دارم که حداقل میتواند از پس چهار عمل اصلی بر بیاید و با همان دو دوتای ساده میتوانم نتیجه بگیرم که فلان کار خطری برایم ندارد اما باز خیلی از کارها را نمیتوانم انجام دهم؛ میترسم، تلاش میکنم، گاهی هم موفق بودهام اما نه همیشه. تخیلم گاهی بیش از حد قوی میشود و تا آخر یک داستان ژانر وحشت را در چند ثانیه تجسم میکنم.
از ارتفاع میترسم، در دو ساعتی که سوار هواپیما بودم ۲ بار رفتم دستشویی، و فقط آن ۵ دقیقهای که گفتند هواپیما در حال نشستن است از پرواز لذت بردم. وقتی میگویم از ارتفاع میترسم منظورم فقط پرواز با یک توپولوف ساخت زمان جنگ جهانی دوم نیست، با چهارپایه هم مشکل دارم، لامپی که بسوزد مصیبتم شروع میشود. گفتم که تلاشم را میکنم تا ترسم را کنار بگذارم، چند بار وقتی بالای چارپایه از ترس عضلاتم سفت شده بود، با تمرکز و تلاش(نمیتوانم توضیح بدهم چه جوری) ترس را کنار گذاشتم و انگار روی زمینم کارم را انجام دادم.
بچه که بودم هر بار برای گردش بیرون میرفتیم، من اولین کسی بودم که مارها و بزمچهها را میدید، داد میزدم مار، اول پدرم میدوید مار را میگرفت، بعد حسابی سرزنشم میکرد که آخر پسر مگر مار ترس داره؟ :))
آنچه بر من گذشته را در نظر میگیرم، خیلی حواسم هست که یک زمانی آیین را نترسانم؛ حتی وقتی در پارک یک باره پای عقب اسب را بغل کرد، با آنکه میدانستم کارش چقدر خطرناک بوده، از ته دل خوشحال شدم، یک بار دیگر غافل شدم دیدم در ده سانتی یک سگ ولگرد نشسته و داره میو میو میکنه :))
پینوشت: آیین دو سال و نیمه است، دیشب یک کلید بیاهمیت از کیبورد لپتاپم را کند( کلید منو، همان کلید کنار کنترل سمت راست) و من سرش داد کشیدم و الان خیلی غصه دارم.
پینوشت۲: هفتهی پیش کتابی در مورد نیل آرمسترانگ میخواندم، فکرش را میکردم،
این انسان شجاع، نه با هواپیما، با موشکی به ارتفاع یک ساختمان سی طبقه،
برای اولین بار رفته به جایی که هیچ کسی نیست و تنها یک اشتباه کوچک ممکن
است باعث شود، نتواند از ماه برگردد.
ما توی کامپیوتر یک اصطلاحی داریم به نام Bottleneck، و وقتی استفاده میشه که ظرفیت یک نرم افزار یا یک سیستم به خاطر ضعف در یک قست، محدود میشه و پایین میاد. مثلا تصور کنید کامپیوتری که سیپییو قدرتمند، رم بالا و سریع و مادربورد بروزی داره اما از یک هارد مکانیکی قدیمی کند استفاده میکنه، و در نتیجه سرعت کلی سیستم مساوی میشه با سرعت هارد. چون کامپیوتر یک سیستمه و همه قسمتها باید با هم کار کنند. دقیقا مثل یک بطری که دهانهی تنگی داره.
متاسفانه تا دلتان بخواهد( که امیدوارم نخواهد) میتوانید Bottleneck را به سایر حوزهها تعمیم بدین، از مسائل شخصی تا سیاست و مشکل امروز جامعه کرونا.
در مورد سیاست که متاسفانه تنها یک هارد کند مشکل ما نیست، صد گردن تنگ و شکسته پیش پای ماست، فکرش را که میکنم بارها تلاش کردیم، امیدوار شدیم، حرکت کردیم و به ظاهر پیروز شدیم، اما حاصل؟ هیچ. نه هیچ به معنای کم و کمتر از حد انتظار. که در واقع هیچ به معنای واقعی کلمه.
در مورد کرونا، میگویی رعایت میکنم مساک میزنم، دستم را میشورم، به مهمانی نمیروم، اما همکارت که یک متر آنطرفتر نشسته میگوید برایش مهم نیست. کاری از دست قانون هم ساخته نیست، چون موقع ورود و خروج و داخل سالن ماسک دارد، اما به محض اینکه نشست پشت سیستم، ماسک را از گوشهای درازش آویزان میکند. این احمق Bottleneck تلاش من برای ایمن ماندن هست، مستقیم تذکر دادم، غیر مستقیم از مزایای ماسک زدن گفتم، وقتی میتوانم و کاری ندارم اتاقم را ترک میکنم، اما باز...
بعد از مدتها ننوشتن، نوشتن یک متن منسجم و یکپارچه برایم ممکن نیست به خصوص برای منی که وقتی انگشتانم به نوشتن گرم بودند هم از پسش بر نمیآمدم. پس به بزرگواری خودتان این چند پاره را قبول بفرمایید.
الف) چون میدانم اکثر شماها حوصله خواندن تا آخرش را ندارید همین اول باید بگویم که طاقچهی گرامی کتاب گرانسنگ پیرپرنیان اندیش را آن هم با با قیمتی ارزان که با تخفیف ۵۰ درصدیاش ارزانتر هم میشود عرضه کرده است، دم طاقچه و دم نشر سخن گرم. قطعا هستند کسانی مثل من که مشتاق چنین کتابهایی هستند و زور جیبشان به پرداخت ۳۷۰ هزار تومن قیمت نسخهی فیزیکیاش نمیرسد. واقعا که دم طاقچه نشر سخن گرم.
مجموعهی دو جلدی پیر پرنیان اندیش مصاحبهی مفصل میلاد عظیمی و عاطفه طیه است با استاد هوشنگ ابتهاج متخلص به الف. سایه، جلد اول استاد در مورد زندگانی خود و ارتباطش با شاعران و شاعری حرف میزند و جلد دوم کامل به موسیقی میپردازد(شاید هم بالعکس) در ضمن جلد دوم شامل حدود ۲۰۰ صفحه عکس هم میباشد.
از نظر من این کتاب تاریخ معاصر فرهنگ و هنر ایران زمین است.
ب) آخرین کتابی که میخواستم بخرم و نخریدم «کتاب مستطاب آشپزی از سیر تا پیاز» نوشتهی مرحوم نجف دریابندری بود، راستش علاوه بر ۴۵۰ هزار تومان قیمتش، اینکه واقعا احتیاجی بهش نداشتم هم بیتاثیر نبود، هوسی بود که به سختی خودم را کنترل کردم تا بر آن چیره شدم. اولین کاری که از این بزرگوار خواندم ترجمهی کتاب طنز «چنین کنند بزرگان» نوشته«ویل کاپی» بود که از کسی شنیدم این کتاب را به سبک ذبیحالله منصوری ترجمه کردهاند یعنی نوشتهاند و منصوبش کردهاند به شخصی دیگر، البته من خودم هم به این شنیده اعتقاد چندانی ندارم.
نجف دریابندری عزیز روحت در آن دنیا شاد باشد که روحیهی ما را با این ترجمهات در این دنیا شاد کردی.
ج) این هفته برای اولین و دومین بار بعد از ده سال امتحان دادم، بله بعد از ۱۰ سال، سال اولش که اجنه نگذاشتند ادامه تحصیل بدهم، احتمالا چند سال پس از آن سال را هم اگر سعی میکردم با جواب رد اجنه مواجه میشدم سالهای پس از آن را هم خودم نخواستم و امسال تنبلی را کنار گذارده(باور نکنید) و در دورهی ارشد ثبت نام کردم، این دو امتحان هم امتحانات میانترم ترم یکم بودند.
و جالب اینکه برخلاف انتظار خودم امتحانات بدی هم نبودند، که البته آنلاین بودن این امتحانات و داشتن کتاب در کنار دستم بیتاثیر نبودند.
د) یک شبکهی اجتماعی کوچکی همین حوالی در گوشهای از اینترنت هست که سر جمع کاربرانش، ایرانی و خارجی به هزارتا نمیرسد، یعنی من باور نمیکنم که بیشتر باشند، و من میخواهم پشت سر یکی از کاربرانش(که از این به بعد ایکس خطابش خواهم کرد) اینجا حرف بزنم، راستش را بگویم میخواهم غیبتش را بکنم، حالا چون شما نمیشناسیدش اشکالی ندارد و گناه غیبتم در حد کراهت غرغر کردن کم میشود.
یکی آنجا نوشته بود دلم ابتهاج میخواهد، ایکس کامنت گذاشته بود من خیام میخوام. در جای دیگری نوشته بودند خیلی غم انگیز است که اکثر حیوانات آفریقا به خاطر شکار در حال انقراض هستند، کامنت ایکس این بود که حیوانات ایران هم منقرض میشوند. دیگری نوشته بود خدا را شکر که آمار مبتلایان به کرونا در حال کاهش است، بیمارستان شهر ما دیگر بیمار کرونایی ندارد، ایکس نوشته بود دروغ میگویند...
نمیدانم از این همه سیاه دیدن زخم نمیشود؟
روز اول عید قبل از اینکه بزنم همه چی را ببندم توی گروه دوستان نزدیک که کلاً ۵ نفریم و نزدیک ۱۶ ساله با هم رفیقیم، عید را تبریک گفتم و نوشتم انشالله سال بع قدری خوب باشه که بدیهای ۹۸ هم فراموشتون بشه، رفیقم اومد نوشت، اینقدر ایشالله ایشالله نکن تا جمهوری اسلامی هست ما روی خوش نمیبینیم، به شوخی جوابش دادم با تو نبودم، باز تندتر شد و گفت آخر سال این زِرِت را بهت یادآوری میکنم...
تلگرامم را فعلا دیسیبل کردم، اما الآن بعد از ۵ روز دلم برای اون گروه تنگ شده، از ترم اول دانشگاه رفیقم، هر کسی یک طرف دنیا، ولی با هم موندیم.
مگه من سیاستمدارم؟ مگه کارهایم؟ بابا به والله خودم هم میدونم معجزهایدر کار نیست، حتی با عوض شدن حکومت، ولی مگر ما خوشیهای دیگری نداریم؟ خوشیهای درونی؟ چرا ما اینقدر غرق سیاستیم؟
حرف دیگه: روحیهام خراب شده، بعضی وقتها حس میکنم قلبم داره از دهنم میزنه بیرون، حتی به فکر افتادم برم داروخانه آرامبخش بخورم، راه حل بهتری ندارین؟
نِق اول: یادتان میآید، که پویشی آغاز شد برای بیدار کردن مدیران بیان، با این مضمون که آقا یا خانم محترم، این بچه مال شما است، مسئولیت سرپرستیاش را به گردن بگیر، نمیشود که اسمش در شناسنامهتان باشد ولی نفقهاش را نپردازید... بعد با خوشحالی گفتند که نه هستیم و حواسمان هست و دوباره به خواب رفتند.
ظاهرا آقای صفایی نژاد باید پویش تازهای برای جهت یادآوریِ یادآوری راه بیاندازند و همگی بنویسیم و رنکینگ بیان را ببریم بالا تا شاید باز از خواب بیدار شوند، شاید هم دوباره مثل قبل از این دنده به آن دنده شوند و دوباره بخواب روند.
نِق دوم: به شوخی در مورد نینی سایت میگویند که در مورد هر چیزی جستجو کنی، در صفحهی اول نتایج گوگل، یک صفحه از نینی سایت میآورد که مامانها در مورد آن پرسیدهاند و راه حلی دادهاند، حالا میخواهد یک دستور آشپزی ساده باشد یا راز خنثی کردن یک بمب ساعتی.
یک مورد مشابه دیگر هم من میخواهم معرفی کنم که بر خلاف نینی سایت نه به خاطر مامانهای همه چیزدان که به خاطر دزدان محتوا همیشه در صدر نتایج جستجوها به زبان فارسی است. باشگاه خبرنگاران جوان
بارها دنبال یک مقاله عمومی بودهام که رسیدهام به این سایت، مطالبی که میشود مطالبش را جاهای دیگری نیز به عینه یافت، با این تفاوت که ابتدای مقاله اضافه کردهاند: (به گزارش خبرنگار گروه فلان باشگاه خبرنگاران جوان) و آخر مطلب داخل پرانتز اسم فرد کپی کننده به عنوان خبرنگار درج شده است.