با وجود اینکه شب قبل خیلی دیر خوابیده بودم ولی خودم را راضی کردم که صبح بعد از نماز بیدار بمونم، مطمئن بودم اگر به تخت خواب برگردم ۳-۴ ساعتی را خواهم خوابید و آخرین روز تعطیلات نابود میکنم. شاید هر روز مثل کتاب و فیلمی باشد که اگر چند فصل اولش را نخونیم، تماشای مابقیش بیشتر گیج میشویم تا درکش کنیم.
لغات زبانم را خوندم و به پادکست بریتیش کانسیلم گوش دادم، بعد برای روی گل آقای راوی از منچستر و خانم تس از لندن که از من خواستند و چند بار تقاضایشان را تکرار کردند ایمیلی برایشان فرستادم.
چای دم گذاشتم، به ماهی ها غذا دادم، گلدانهای گل ناز یخیمان را وارسی کردم و مطمئن شدم چشم شیطان کر، تکثیرشان موفقیت آمیز بوده است، همسرجان را با بیرحمی بیدار کردم همراه سبزه سفره هفتسینمان که دیگر زرده شده بود و سفرهاش هم دیشب جمع شده بود راهیاش کردم به سیزده به در، خودم هم با تاخیر با دوچرخه راهی شدم، تا حوصلهام اجازه میداد در جمع ماندم و عصر برگشتم، جادو زیر نور ماه از وودی آلن و با بازی اما استون را دیدم و الان هم که بعد از مدتها اینجا مینویسم.
روز خوبی بود، خدا را شکر، هوا هم به یکباره گرم شده بود از صبح مدام پنکه را روشن میکنم. غر نزدم، چه بیرونی و چه درونی. حتی اندک هیجانی هم داشت. موقع تماشای فیلم حس کردم حرکت کسی را پشت سرم از مانیتور لپتاپ دیدم. تنها بودم، دو بار هم رد شد. پشت سرم را نگاهی کردم و چیزی نبود، به فیلم برگشتم و ایشان هم دیگر مزاحم نشدند.