در قرآن داستانی نقل می‌شود به نام «گاو بنی‌اسرائیل». داستان مفصلی است در میانه‌ی این داستان ماجرایی رخ می‌دهد که از زاویه‌ی دید من سخن صریحی با مخاطب دارد، هرچند ندیده‌ام هرگز چنین برداشتی از آن داشته باشند.

فردی کشته می‌شود، مردم نزد موسی آمدند تا از خدایش بخواهد تا قاتل را به آن‌ها معرفی کند... موسی می‌گوید خداوند به شما دستور می‌دهد ماده گاوی را ذبح کنید، تکه‌ای از گوشت آن را به بدن مقتول بزنید، آنگاه زنده خواهد شد و خود قاتلش را معرفی خواهد کرد. به همین سادگی... اما سوالات مکرر مردم شروع می‌شود و البته به هر سوالی پاسخی داده می‌شود.
گاو چند ساله باشد؟ جوان باشد یا پیر؟ چه رنگی باشد؟ گاو برای شخم زدن زمین رام شده باشد یا نه؟ برای آبکشی زارعت چطور؟ عیب خاصی دارد؟ شاخش چطور؟
و برای تمامی این شرایط جوابی تعیین می‌شود و کار مردم در یافتن چنین گاوی سخت‌تر.

ماجرای این داستان ادامه دارد اما برای من کافی است. سوالاتی پرسیده شد که شرایط اجرای کار را خاص کرد، به گونه‌ای که انگار چنین ضوابطی از ابتدا برقرار بوده است.

بگو لا اله الا الله و ایمان بیاور. چطور خدا را بپرستیم؟ نماز و روزه؟ چطور؟ به کدام سمت؟ چه وقت؟ چند رکعت؟ آهسته یا بلند؟ اگر ضاد را ظا تلفظ کنیم چه؟ مد والضالین را چند ثانیه باید بکشیم؟ اگر شک کنیم ۵ رکعت خوانده‌ایم یا ۶ رکعت چه؟ اگر این شک در هنگام نشستن باشد چه باید بکنیم؟

به تک تک این سوالات  و سوالاتی جزئی‌تر از آن پاسخ داده‌اند. من با عقل ناقص خودم شباهتی میان پاسخ به این سوالات و سخت‌تر کردن  یافتن گاو بنی‌اسرائیل می‌یابم. شاید هم اشتباه می‌کنم.
در ابتدا نیمی از گاوان دنیا آن مرده را زنده می‌کردند اما در پایان یک گاو در تمام عالم، در نظر اول راه رسیدن به خدا آسان بود کافی بود در دلت او را بخوانی اما حال به ظاهر محدود شده است به یک گوشه از دنیا و آن‌هم تعداد محدودی از خاصانش. انگار ظرفیت بهشت بسیار بسیار محدود است و جا ندارد. شاید اشتباه از من است.