مریم بوشهری عزیز توییت کرده بود: ‏انقدر اعصابم به هم میریزه مامانم به خودش میگه پیرزن. هزار بار هم تذکر دادم ولی این تفکرشون که پیر هستن ولشون نمیکنه.
سن: یک ماه مانده به ۵۳ سالگی
یک آن به یاد مادرم افتادم، مادرم همسن مادر مریم بوشهریه وواین روزها همیشه از یک دردی شکایت داره، اما هرگز ندیدم وقتی ما پیشش هستیم دراز کشیده باشه و استراحت کنه.
بابا و مامان از ۱۰-۱۲ سال پیش موقع مطالعه عینک می‌زنن، روزهای اول شکایت می‌کردم که مامان داری ادا در میاری، مثل بچه‌ها که کفش بزرگ‌ترها را می‌پوشن تا نشون بدن بزرگ شدن٬  خودشون بهش می‌گفتن پیرچشمی و من اعصابم خرد می‌شد، وقت‌هایی هم که عینک باهاشون نبود نوشته را دورتر می‌گرفتن تا بهتر ببینن.
یاد صحنه‌ای از دوران دبستانم افتادم که فرمی را تحویل مدرسه می‌دادم که نوشته بودیم سن مادر ۳۰ سن پدر ۳۳ ، با بغض و چشم تر دارم این‌ها را می‌نویسم، چند روزی هست اومدم مسافرت و دلم براش تنگ شده، دوست دارم مادرم همیشه مثل اون عکس توی آلبوم باشه که من یک ساله کنارش خوابیدم و اون داره با کاموا یه چیزی برام می‌بافه...
اما الان خودم ۳۳ سالمه، مامان انشالله هزار سال زنده باشی، دوستت دارم.
گویند چو مرا زاد مادر / پستان به دهن گرفتن آموخت 
 شب ها بر گاهواره من / بیدار نشست و خفتن آموخت
 لبخند نهاد بر لب من / بر غنچه گل شکفتن آموخت 
 یک حرف و دو حرف بر زبانم / الفاظ نهاد و گفتن آموخت
 دستم بگرفت و پا به پا برد / تا شیوه راه رفتن آموخت
 پس هستی من زهستی اوست / تا هستم و هست دارمش دوست

پی‌نوشت: از وقتی پدر شدم و محبت مریم به آیین را از نزدیک درک کردم، بیش‌تر عشق مامان و بابا را درک می‌کنم.