به طور اتفاقی دو کتاب ظاهرا متفاوت را در چند روز گذشته خواندم. اولی «سفر به دور اتاقم» نوشته‌ی «اگزویه دومستر» از نشر ماهی که اخیرا از نمایشگاه کتاب یزد خریده بودم و دومی «حواس پرتی مرگبار» نوشته‌ی «جین واینگارتن» که به عنوان هدیه‌ی همراه فصلنامه ترجمان به دستم رسیده بود.

ماجرای کتاب نخست که در سال ۱۷۹۴ نگارش شده از این قرار است: افسری جوان در دوئلی پیروز می‌شود و دادگاه او را به ۴۲ روز اقامت اجباری در اتاق خودش محکوم می‌کند. او از این فرصت استفاده می‌کند و شرح حالی از خودش در ۴۲ فصل می‌نویسد و به گونه‌ی طنزآمیزی نام سفرنامه بر آن می‌گذارد. و در واقع این کتاب سفری است به دنیای افکار، اوهام، خیالات، احساسات نویسنده. او از خوانندگان کتابش هم می‌خواهد که از روشش متابعت کنند و قدم در این سفر درونی بگذارند:

بادا که تمام شوربختان، بیماران، بی‌حوصلگان جهان در پی من روانه شوند! بادا که خیل تنبلان فوج فوج به پا خیزند! ای کسانی که در پاسخ به غدر و خیانت کسان، خیالات شوم اصلاح یا گریز را به سر می‌پرورانید، ای کسانی که در خلوتگاه دنج خویش نشسته و تا ابد دست از جهان شسته‌اید، شما نیز بیایید. شما در هر لحظه از زندگی‌تان لذتی را از کف می‌دهید، بی آنکه حکمتی به دست آرید.
ما گلچین گلچین پیش می‌رویم و در مسیر سفرمان به ریش مسافرانی می‌خندیم که رم و پاریس را دیده‌اند. هیچ مانعی نمی‌تواند متوقفمان
کند و ما شادمانه تسلیم قوه‌ی خیال خویش می‌شویم و تا هر کجا خوش داشته باشد از پی‌اش می‌رویم.

و اما کتاب دوم(بخش نخستش) ماجرای یکی از بهترین ویولن‌نوازان دنیا، جاشوا بل، است که یک روز صبح در کنار راهروی یک ایستگاه مترو می‌ایستد و برخی از مهمترین قطعات تاریخ موسیقی را با استادی تمام می‌نوازد و برخلاف تصور، نوازندگی جاشوا بل توجه کسی را جلب نمی‌کند و مردم با عجله و بی‌اعتنا از کنارش می‌گذرند.

کتاب اول از لذت می‌گوید:
طبیعت مهربان چه گنج سرشاری از لذایذ را نصیب آن آدمیانی ساخته که قلبشان از هنر لذت بردن آگاه است. به راستی چه گونه گونه‌اند این لذایذ!

و اینکه هیچ کس و به هیچ روشی نمی‌تواند آدمی را از درک لذت محروم کند:
آیا حکم تبعید من به درون اتاقم، به قصد تنبیه من صادر شده بود؟ زهی خیال باطل! آن‌ها موشی را به انبار گندم تبعید کرده بودند.

اما کتاب دوم استثنایی قائل می‌شود، تنها کسی که قادر است مانع لذت بردنمان بشود خودمان هستیم. جاشوا سه روز پیش کنسرتی در همین شهر برپا کرده بود که هر بلیطش صد دلار فروخته بود، اما حالا بجز یکی دو نفر مابقی ۱۰۹۷ نفری که از کنارش رد شدند، هیچ کس توقف نکرد تا به رایگان از ناب‌ترین موسیقی‌ها لذت ببرد. آن‌ها عجله داشتند باید به محل کارشان می‌رسیدند، آن‌ها می‌خواستند خودشان را به دکه‌ای برسانند که بلیط‌های بخت‌آزمایی می‌فروخت، آن‌ها می‌خواستند با گوشی موبایلشان صحبت کنند و...

آیا این مردم درکی از زیبایی ندارند؟ خیر، ارزش زیبایی در دنیای مدرن گم شده و ما در اولویت‌ها دچار اشتباه شده‌ایم.


می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست


هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اینست