صدرا مطلب خوبی نوشته بود که یک بخشش عجیب به دلم نشست، با هم بخوانیم:

«شاید وقتی داری فکر میکنی که شجاعت به خرج بدی و بری بزنی تو گوش آدمی(نه لزوما فیزیکی) که زیرآبت رو زده، کار سخت واقعی این باشه که بهش لبخند بزنی و شرایط رو عادی نگه داری که مشکل از این بزرگتر نشه.»


با این قسمت مطلبش انگار همذات پنداری* می‌کردم، به من یادآوری کرد که سال گذشته همین موقع‌ها کار سخت‌تر را انجام دادم و البته نتیجه‌اش را هم امسال گرفتم. کاری کردم که اگر شرایط متفاوت بود و عدالتی جریان داشت و حق و ناحق از هم جدا بودن هرگز انتخاب من نبود.


امروز مطلب دیگری خواندم از لافکادیو، که دقیقا همان برداشت من را از مطلب صدرا را تداعی می‌کرد اما به زبانی دیگر:
«اون روز من فهمیدم هر کسی هرچقدرم اذیت‌مون کنه زخمی کردنش یا درد کشیدنش نمی‌تونه حال ما رو بهتر کنه. بهترین کار اینه که دعا کنیم حالش خوب بشه و نیازی نداشته باشه که ما رو اذیت کنه تا حالش بهتر بشه.»


شاید هر دو این مطالب یادآور این بیت جاودانه‌ی لسان‌الغیب باشند که فرمود:

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا


با دشمنان مدارا کردن آسان نیست، شاید انتقام در لحظه آسان‌ترین تصمیمی هست که میشه گرفت، اما نه حال ما را بهتر می‌کنه و نه شرایط ما را در آینده. هم خاطره‌ی بدی برای ما به یادگار می‌ذاره، یعنی حال و گذشته و آینده‌ی نابود شده.


پی‌نوشت: همذات پنداری را به اشتباه همزاد پنداری ننویسیم.