برای مابقی عمرم سه آرزو بیش تر ندارم
اول بتوانم به انگلیسی مسلط شوم
دوم هم اینکه بتوانم احساساتم را موزون کنم و شعر نویسم.
سوم ...
برای مابقی عمرم سه آرزو بیش تر ندارم
اول بتوانم به انگلیسی مسلط شوم
دوم هم اینکه بتوانم احساساتم را موزون کنم و شعر نویسم.
سوم ...
از فروردین ۸۴ با دوستم وبلاگ مشترکی هوا کردیم و ۵-۶ سالی منظم نوشتیم، اوایل فقط فنی و مرتبط با رشتهی درسیمان بود ولی بعدا پرت و پلاهای دیگری هم ما بینش میگذاشتیم. خوب کار میکردیم!
این وبلاگ جایزهای هم برد. اما کم کم رها شد. فیلتر شدن وردپرس دات کام و خاموش شدن گودر همه خوانندهها را پرانده بود و توییتر و فیسبوک سرمان را کرده بود و حوصلهمان را کم. چند بار دنبال بهانه گشتیم برای نوشتن ولی هرچه هلش دادیم موتورش روشن نشد که نشد...
بگذریم باز ویار وبلاگی آمد. این وبلاگ را راه انداختم و دوباره شروع کردم. نمیدانم ادامه میدهم یا این هم موقتی است؟
در جمعی نشسته بودم چند نفر با استدلال و برهان خدای دین محمد را رد میکردند...
با خودم میگویم که به راحتی میشود که استدلالهایشان را بپذیریم. فقط همین مسئله هم نیست خیلی چیزها را میتوانیم رد کنیم.
غزل حافظ را سیاسی تعبیر کنیم.
عشق را ترشحات هرمونی و نیاز فیزیولوژیک بدانیم.
تفاوت صبح و شام را از روی ساعت متوجه شویم و عطر سحرگاهان را اشتشمام نکنیم.
با خودمان که رو راست باشیم و در بند تعصبات نباشیم خواهیم دید که پذیرش اش زیاد سخت نیست.
اما نمیدانم پس از رد اینها چطور باید زندگی کنیم؟
---
پی نوشت: پای استدلالیون چوبین بود/ پای چوبین سخت بیتمکین بود
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصه فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است
وه که دردانهای چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است
ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است
واقعا خجالت کشیدم
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
---
این شعر زیبا را در برنامه گلهای تازه شماره ۲۰ با آوازی خوش در دستگاه شور خواندهاند. بشنوید