دیروز رفته بودم مراسم تشییع و خاکسپاری بیبی طاهره، روز قبلش وقتی از نماز مغرب و عشا برمیگشتند خونه، راننده بیمبالات وانت به سرعت میزنه به یه ماشین پارک شده کنار خیابون و اون ماشین هم میخوره به بیبی طاهره، میخورن زمین و متاسفانه اتفاقی که نباید، رخ میده.
بیبی طاهره دختر خالهی بابام و دختر خالهی مادربزرگ مادرم بودند، همچنین دختر عموی مادر خانمم. شوهرشون هم چنین نسبتی با ما داشتن. میان مراسم به جمعیت نگاه کردم دیدم تمام اقوام من همینهایی هستند که اومدن واسه تشیع. همهی فامیل خودم و خانمم. با خودم گفتم اگر همین الان بمیرم این جمعیت قراره فردا توی مراسمم شرکت کنند. شاید ۱۰ درصدی کمتر یا بیشتر.
دقیقا خودم را وسط اون جمعیت تصور کردم برای خودم هم اشک ریختم.